(قسمت دوم)
(قسمت دوم)
پسر باچشمانی پرامید و پاک و بالبخندی دلنشین گفت : ببخشیدباعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشمارا واقعا دوست دارد وبه شماتوجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شمارااز همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است وغرض از خلق انسان و وهمه چیز این است که رضای او بدست آید .... . سپس کارت را به او دادو خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد. بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام از خطبه تمام شد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرانمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجانیامده ام ، وتا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم ، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته درحالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم رابکشم چون هیچ امید وآرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم وطناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرورمیکردمو باخود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم وخود را خلاصکنم !!! ..
که ناگهان زنگ به صدادر آمد ، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد اینبار باشدت در راکوبید و زنگ راهم میزدبار دیگر گفتم که کیست ؟!!!
به ناچار طناب را از گردنمپایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در رامیکوبد ، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که بااشتیاق ولبخند به من نگاه میکندچهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! وحتی توصیفش برایم مشکل است کلمات قشنگی که برزبانش آوردقلبم را که مرده بود باردیگربه زندگی برگرداندوصدایی قشنگ گفت : خانم ؛آمده ام که به شمابگویم که خداشمارادوست داردوبه تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد!کارتی روی آن نوشته بودراهی به سوی بهشت !
پس دررابستم وبارغبت چیزهایی که درکارت نوشته شده بودرا خواندم ...
سپس طناب راازسقف بازکردم و همه چیزراکنارگذاشتم ...چونمن دیگربه آنها نیازندارم ومن پروردگار حقیقی ومحبت واقعی راپیداکرده ام ...اسم این مرکزاسلامی هم روی کارت نوشته شده بودبنابراین آمدم اینجا تابگویم :الحمدلله وسپاس برای شمابه خاطرتربیت چنین فرزندی که دروقت مناسب سراغم آمدومنوازرفتن به جهنم باز داشت !
وچشمان نماز گزارانپر ازاشک شد همه باهم تکبیر زدند والله اکبر گفتند ...الله اکبر ...
امام که پدرآن پسربودازمنبرپایین آمدوپسرش رادرصف اول نماز گزاران بودباگریه ای که نمیتوانست جلوی آنرا بگیرددرآغوش میفشرد ...
نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد
🔴 🔴 🔴 و . . . اینجا این سوال مطرح میشود که مابرای دعوت در راه خدا چه کرده ایم آیا این وسایل پیغام رسانی مثل واتس آپ و تلگرام.. را درمسیر دعوت به کارگرفته ایم یا ...
https://t.me/joinchat/AAAAAD20CeQyXUZmANWjXg
پسر باچشمانی پرامید و پاک و بالبخندی دلنشین گفت : ببخشیدباعث اذیت شما شدم فقط میخواستم بگویم که خداشمارا واقعا دوست دارد وبه شماتوجه عنایت کرده ومن آمده ام آخرین کارت که مانده رابه شمابدهم کسی که شمارااز همه چیز آگاه خواهد ساخت خداوند است وغرض از خلق انسان و وهمه چیز این است که رضای او بدست آید .... . سپس کارت را به او دادو خواست برگردد که پیرزن از او تشکر کرد. بعد از یک هفته و بعد از نماز جمعه وقتی امام از خطبه تمام شد پیرزن ایستاد و گفت : هیچ کدام از شماها مرانمیشناسید و من هرگز قبلا به اینجانیامده ام ، وتا جمعه گذشته مسلمان هم نبوده ام و فکرش راهم نمیکردم که مسلمان شوم ، ماه گذشته شوهرم فوت کرد و مراترک نمود و من تنها ماندم در دنیایی که کسی را نداشتم و جمعهٔ گذشته درحالیکه باران میبارید و هوا خیلی سرد بود میخواستم که خودم رابکشم چون هیچ امید وآرزویی در دنیا نداشتم ... برای همین یک چهار پایه آوردم وطناب را از سقف آویزان کردم و آن را درگردن انداختم سپس آنرا در گردنم محکم کردم تنها و غمگین بودم و داشتم آخرین افکارم را مرورمیکردمو باخود کلنجار میرفتم که دیگر بپرم وخود را خلاصکنم !!! ..
که ناگهان زنگ به صدادر آمد ، من هم که منتظر کسی نبودم کمی صبر کردم تا شاید دیگر در نزند ولی دوباره تکرار شد و چندین مرتبه زنگ را به صدا در آورد اینبار باشدت در راکوبید و زنگ راهم میزدبار دیگر گفتم که کیست ؟!!!
به ناچار طناب را از گردنمپایین آوردم و رفتم تا بدانم کیست که اینگونه با اصرار در رامیکوبد ، وقتی در را باز کردم چشمم به پسر کوچکی افتاد که بااشتیاق ولبخند به من نگاه میکندچهره ای که تابحال آنرا ندیده بودم ! وحتی توصیفش برایم مشکل است کلمات قشنگی که برزبانش آوردقلبم را که مرده بود باردیگربه زندگی برگرداندوصدایی قشنگ گفت : خانم ؛آمده ام که به شمابگویم که خداشمارادوست داردوبه تو عنایت کرده وسپس کارتی را بدستم داد!کارتی روی آن نوشته بودراهی به سوی بهشت !
پس دررابستم وبارغبت چیزهایی که درکارت نوشته شده بودرا خواندم ...
سپس طناب راازسقف بازکردم و همه چیزراکنارگذاشتم ...چونمن دیگربه آنها نیازندارم ومن پروردگار حقیقی ومحبت واقعی راپیداکرده ام ...اسم این مرکزاسلامی هم روی کارت نوشته شده بودبنابراین آمدم اینجا تابگویم :الحمدلله وسپاس برای شمابه خاطرتربیت چنین فرزندی که دروقت مناسب سراغم آمدومنوازرفتن به جهنم باز داشت !
وچشمان نماز گزارانپر ازاشک شد همه باهم تکبیر زدند والله اکبر گفتند ...الله اکبر ...
امام که پدرآن پسربودازمنبرپایین آمدوپسرش رادرصف اول نماز گزاران بودباگریه ای که نمیتوانست جلوی آنرا بگیرددرآغوش میفشرد ...
نمیتوان به چنین پسری افتخار نکرد
🔴 🔴 🔴 و . . . اینجا این سوال مطرح میشود که مابرای دعوت در راه خدا چه کرده ایم آیا این وسایل پیغام رسانی مثل واتس آپ و تلگرام.. را درمسیر دعوت به کارگرفته ایم یا ...
https://t.me/joinchat/AAAAAD20CeQyXUZmANWjXg
۹۱۲
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.