(قسمت اول)✔ ✔ داستانی واقعی و خیلی جالب و تأثیر گذار👇 👇
(قسمت اول)✔ ✔ داستانی واقعی و خیلی جالب و تأثیر گذار👇 👇 👇
حتما بخوانید زیاد وقت شمارا نمگیرد و اگردوست داشتی آنرا برای دوستانت بفرست :
در آمستردام (هلند) امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که 10 (ده) سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند ، در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود ، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرمارا احساس نکند ، وگفت : پدرجان من آماده ام !
پدر پرسید : آماده برای چه چیزی ؟
پسرگفت : برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته هارا پخش کنیم .
پدر جواب داد: هوا خیلی سردو بارانیست امروز ممکن نیست .
پسر بااصرار ازاو خواست که بروند و گفت : مردم دربیرون به طرف آتش میشتابند .
پدر گفت : من دراین سرما نمیتوانم بیرون بروم .
پسر گفت : پس اجازه دهید من برومو کارتها را پخش کنم ؟
بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و اورا فرستادو پسر از او تشکر کرد .
وپسر بااینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد دربیرون بود ، او درهمه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومیگشت دنبال کسی که آن کارت آخری رابه او بدهد ولی کسی رانیافت ، بنابراین یک خانه روبروی خود راانتخاب کرد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد . زنگ آن خانه رابه صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر همتکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در راباز کرد و گفت : پسرم چه میخواهی دراین باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟
ادامه پست بعد
حتما بخوانید زیاد وقت شمارا نمگیرد و اگردوست داشتی آنرا برای دوستانت بفرست :
در آمستردام (هلند) امام جماعت مسجدی هر جمعه بعد از نماز همراه پسرش که 10 (ده) سال سن داشت به یکی از محله ها میرفتند و کارتهایی را که در آن نوشته شده بود «راهی به سوی بهشت » درمیان مردم غیر مسلمان پخش میکردند تا بلکه سودمند واقع شود و برای تحقیق درمورد اسلام و قبول آن اقدام کنند ، در یکی از روزهای جمعه هواخیلی سرد و بارانی بود ، پسر لباسهای گرمی پوشید تا سرمارا احساس نکند ، وگفت : پدرجان من آماده ام !
پدر پرسید : آماده برای چه چیزی ؟
پسرگفت : برای اینکه برویم و این جمعه هم مانند جمعه های گذشته نوشته هارا پخش کنیم .
پدر جواب داد: هوا خیلی سردو بارانیست امروز ممکن نیست .
پسر بااصرار ازاو خواست که بروند و گفت : مردم دربیرون به طرف آتش میشتابند .
پدر گفت : من دراین سرما نمیتوانم بیرون بروم .
پسر گفت : پس اجازه دهید من برومو کارتها را پخش کنم ؟
بعد از کمی بالاخره پدر راضی شد و اورا فرستادو پسر از او تشکر کرد .
وپسر بااینکه فقط ده سالش بود در آن خیابانها تنها کسی بود که در آن هوای سرد دربیرون بود ، او درهمه خانه ها را میزد و کارت رابه مردم میداد. بعد از دو ساعت راه رفتن زیر باران فقط یک کارت باقی مانده بود ومیگشت دنبال کسی که آن کارت آخری رابه او بدهد ولی کسی رانیافت ، بنابراین یک خانه روبروی خود راانتخاب کرد و رفت که کارت رابه اهل آن خانواده بدهد . زنگ آن خانه رابه صدا در آورد ولی جواب نشنید دوباره زنگ رابه صدا درآورد و چند باردیگر همتکرار کرد تا بالاخره پیرزنی اندوهگین در راباز کرد و گفت : پسرم چه میخواهی دراین باران ؟ کاری هست که برایت انجام دهم ؟
ادامه پست بعد
۲۱۲
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.