میپنداشتم که عشق هرگز دیگر به خانهی من نخواهد آمد می

می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانه‌ی من نخواهد آمد. می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است. می‌پنداشتم که شادی، کبوتری ست که دیگر به بام من نخواهد نشست.
می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت. تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت.
من با توام و آینه های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند. کنار تو، خود را بازیافته‌ام، به زندگی برگشته‌ام و امیدهای بزرگ رویایی ترانه‌های شادمانه را به لب های من باز آورده اند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیم تر نبوده است!

#احمد_شاملو
دیدگاه ها (۰)

‍ ‍ ارديبهشت را می شود،آرام آرام عاشقی کرد...اردیبهشت را می ...

«پاریس» همیشه برای ماست، حتی در این «دنیا در هم و بر هم» داش...

ما تماشاچیانی هستیم که پشت درهای بسته مانده‌ایم! دیر آمدیم! ...

قهوه ات را بنوشبی دغدغه ی فرداییکه آمدنش راهیچ تقویمی تضمین ...

کتاب (شعر و دکلمه)

#پیرمرد ی تمام عمرش را بین #بازار و #کوچه سر می کردهرکسی بار...

رمان j_k

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط