ات ویو
ا.ت ویو
صدای زنگ در اومد
خیلی سریع رفتم در رو باز کردم
مادرم رو دیدم با دوتا دختر دیگه
یکی خواهرم و یکی دیگه رو نمیشناختم
ا.ت:مانیییی(بغلش کرد)
مامان :سلام خوشگلم
جیا :سلام آبجی جون (عشوه )
ا.ت :سلام
راستی مامان معرفی نمیکنی؟
مامان :ها چرا یونا. جئون یونا
ا.ت:خوشبختم
بفرمایید تو
(تو پذیرایی)
جیا:عا آبجی دوست پسرت کجاست ؟(عشوه )
ا.ت:(چرا اینجوری میکنه
تا اونجایی که یادمه همیشه اذیتم میکرد اما حتما تغییر کرده آره) الان میاد
کوک :او سلام خوش اومدید
مامان :او سلام پسر
جیا :سلا (عشوه ،صدای نازک)
یونا:سلا...دا..داداش؟(بغض)
کوک با شنیدن صدای داداش به یونا نگاه کرد و اونم بغض کرد
کوک:یو...یونا...
همو بغل کردن
ا.ت:کوک حالت خوبه یونا تو خوبی...
یونا :آره هق خوبم
ا.ت:دا ..دارین گریه میکنین
کوک؟یونا ؟
جیا و مامان ا.ت ساکت بودن
اما جیا نفرت خاصی تو نگاهش بود
کوک :هق آره عشقم خوبیم بعد از مدت ها خواهرم رو دیدم
هققق فکر میکردم مردی
(همه دور هم نشستن و فهمیدن که یونا و کوک خواهر برادرن)
یونا:پس ا.ت خانم زن داداش من هستش اره؟
کوک :آره همین طوره
ا.ت:از خجالت سرخ شده
مادر ا.ت با عشق نگاهشون میکرد
اما جیا.....
اون از ا.ت متنفر شده بود
خیلی...
اجوما:ارباب شام حاضره
کوک :بریم شام
همه رفتن برای خورد شام
اما تمام مدت
جیا با عشوه و ناز صحبت میکرد و تمام مدت تلاش میکرد به کوک نزدیک بشه
اما کوک از روی احترام جوابشو میداد
مادر ا.ت و یونا بخاطر این رفتار جیا عصبی شده بودن
اما ا.ت:بغض کرده بود
شرط10 لایک
10 کامنت
ببخشید نبودم
صدای زنگ در اومد
خیلی سریع رفتم در رو باز کردم
مادرم رو دیدم با دوتا دختر دیگه
یکی خواهرم و یکی دیگه رو نمیشناختم
ا.ت:مانیییی(بغلش کرد)
مامان :سلام خوشگلم
جیا :سلام آبجی جون (عشوه )
ا.ت :سلام
راستی مامان معرفی نمیکنی؟
مامان :ها چرا یونا. جئون یونا
ا.ت:خوشبختم
بفرمایید تو
(تو پذیرایی)
جیا:عا آبجی دوست پسرت کجاست ؟(عشوه )
ا.ت:(چرا اینجوری میکنه
تا اونجایی که یادمه همیشه اذیتم میکرد اما حتما تغییر کرده آره) الان میاد
کوک :او سلام خوش اومدید
مامان :او سلام پسر
جیا :سلا (عشوه ،صدای نازک)
یونا:سلا...دا..داداش؟(بغض)
کوک با شنیدن صدای داداش به یونا نگاه کرد و اونم بغض کرد
کوک:یو...یونا...
همو بغل کردن
ا.ت:کوک حالت خوبه یونا تو خوبی...
یونا :آره هق خوبم
ا.ت:دا ..دارین گریه میکنین
کوک؟یونا ؟
جیا و مامان ا.ت ساکت بودن
اما جیا نفرت خاصی تو نگاهش بود
کوک :هق آره عشقم خوبیم بعد از مدت ها خواهرم رو دیدم
هققق فکر میکردم مردی
(همه دور هم نشستن و فهمیدن که یونا و کوک خواهر برادرن)
یونا:پس ا.ت خانم زن داداش من هستش اره؟
کوک :آره همین طوره
ا.ت:از خجالت سرخ شده
مادر ا.ت با عشق نگاهشون میکرد
اما جیا.....
اون از ا.ت متنفر شده بود
خیلی...
اجوما:ارباب شام حاضره
کوک :بریم شام
همه رفتن برای خورد شام
اما تمام مدت
جیا با عشوه و ناز صحبت میکرد و تمام مدت تلاش میکرد به کوک نزدیک بشه
اما کوک از روی احترام جوابشو میداد
مادر ا.ت و یونا بخاطر این رفتار جیا عصبی شده بودن
اما ا.ت:بغض کرده بود
شرط10 لایک
10 کامنت
ببخشید نبودم
- ۴.۲k
- ۲۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط