من دنیای قدیم را خیلی بیشتر دوست داشتم
من دنیای قدیم را خیلی بیشتر دوست داشتم
وقتی که انقدر راحت نمیشد عکسهای خوش گذرانی هایت را ببینم
وقتی که فکر میکردم لابد مشغول کاری یا تنهایی یا تازه خوابت برده است خیلی بهتر بود
خیلی روزها قشنگ تر میگذشت ...
در دنیای قدیم همه چیز بیشتر با آدم راه می آمد...
دنیای قدیم محصور خیالات بود..چیزهایی که دوست داشتم خیال کنم..اینکه مثلا همین الان تو هم فرو رفته ای توی راحتی و به من فکر میکنی و لابد مثل همیشه زیر لب میگفتی "خیلی بی معرفتی"
و دهانت همان شکلی میشد که دوست دارم و دل آدم را با معصومیتش کباب میکرد..
اما با این مثلااا امکانات من به راحتی میتوانم ببینم چه پیراهن های جدیدی خریده ای..جاکلیدی ات را عوض کرده ای یا نه..موهایت چقدر بلند شده یا نشده و ریش گذاشته ای یا ته ریش یا هیچ کدام...میشود دایره ی دوستانت را مدام چک کرد و از کوچکترین نشانه ای از تو در هرکجایی با خبر شد..برنامه ی روزانه ات ..پاتوق های جدیدت ..کشف های جدیدت ..
همه را میتوانم در کسری از ثانیه بفهمم..
حتی دلتنگی را هم میشود با این مثلا امکانات کمترش کرد..
و وقتی دلتنگی کمتر شد...
میتوانی راحت تر ساکتش کنی و به زندگی ادامه بدهی... چقدر من آن روزها را دوست داشتم...
که نمیشد فهمید کجایی..چه میکنی و چه توی کله ات میگذرد...
اما الان با چند سرچ کوچیک میتوانم بگویم دیروز با چه کسی کجا بوده ای و تعطیلات آخر هفته ات را با چه کسانی خندیده ای...
حتی میتوانم بفهمم چقدر امروز شاد بوده ای
یا امشب چقدر بدخلق و گوشه گیر شده ای..
و فلان آهنگ عجیب آرامت کرده است..
دیگر هیچ علامت سوالی وجود ندارد
این دسترسی ها... این دم دست بودن های لعنتی لالمان کرده ست...
هیچ فضولی خفقان آوری..
که نشود جلویش را گرفت و دوباره سراغ هم را گرفت..
هیچ راهی وجود ندارد
میدانی که ظاهراً خوبم
میدانم که ظاهراً خوبی
و سکوت محض...
و صدای سوتی که توی سرمان تکرار میشود
..
من دنیای قدیم و بی خبری هایش را خیلی دوست داشتم
همه ی تلاشش را میکرد و به هم نزدیکمان کند..
اما حالا
هم من...هم تو
هرشب در سکوت به همدیگر فکر میکنیم و سرمان را محکمتر توی بالش فشار میدهیم...
و صدای سوت...
.
وقتی که انقدر راحت نمیشد عکسهای خوش گذرانی هایت را ببینم
وقتی که فکر میکردم لابد مشغول کاری یا تنهایی یا تازه خوابت برده است خیلی بهتر بود
خیلی روزها قشنگ تر میگذشت ...
در دنیای قدیم همه چیز بیشتر با آدم راه می آمد...
دنیای قدیم محصور خیالات بود..چیزهایی که دوست داشتم خیال کنم..اینکه مثلا همین الان تو هم فرو رفته ای توی راحتی و به من فکر میکنی و لابد مثل همیشه زیر لب میگفتی "خیلی بی معرفتی"
و دهانت همان شکلی میشد که دوست دارم و دل آدم را با معصومیتش کباب میکرد..
اما با این مثلااا امکانات من به راحتی میتوانم ببینم چه پیراهن های جدیدی خریده ای..جاکلیدی ات را عوض کرده ای یا نه..موهایت چقدر بلند شده یا نشده و ریش گذاشته ای یا ته ریش یا هیچ کدام...میشود دایره ی دوستانت را مدام چک کرد و از کوچکترین نشانه ای از تو در هرکجایی با خبر شد..برنامه ی روزانه ات ..پاتوق های جدیدت ..کشف های جدیدت ..
همه را میتوانم در کسری از ثانیه بفهمم..
حتی دلتنگی را هم میشود با این مثلا امکانات کمترش کرد..
و وقتی دلتنگی کمتر شد...
میتوانی راحت تر ساکتش کنی و به زندگی ادامه بدهی... چقدر من آن روزها را دوست داشتم...
که نمیشد فهمید کجایی..چه میکنی و چه توی کله ات میگذرد...
اما الان با چند سرچ کوچیک میتوانم بگویم دیروز با چه کسی کجا بوده ای و تعطیلات آخر هفته ات را با چه کسانی خندیده ای...
حتی میتوانم بفهمم چقدر امروز شاد بوده ای
یا امشب چقدر بدخلق و گوشه گیر شده ای..
و فلان آهنگ عجیب آرامت کرده است..
دیگر هیچ علامت سوالی وجود ندارد
این دسترسی ها... این دم دست بودن های لعنتی لالمان کرده ست...
هیچ فضولی خفقان آوری..
که نشود جلویش را گرفت و دوباره سراغ هم را گرفت..
هیچ راهی وجود ندارد
میدانی که ظاهراً خوبم
میدانم که ظاهراً خوبی
و سکوت محض...
و صدای سوتی که توی سرمان تکرار میشود
..
من دنیای قدیم و بی خبری هایش را خیلی دوست داشتم
همه ی تلاشش را میکرد و به هم نزدیکمان کند..
اما حالا
هم من...هم تو
هرشب در سکوت به همدیگر فکر میکنیم و سرمان را محکمتر توی بالش فشار میدهیم...
و صدای سوت...
.
۲.۵k
۱۲ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.