عشقی که بهم دادی
★عشقی که بهم دادی★
پارت۶۹...
و-ولی چرا؟
جیمین با احتیاط پرسید .میتونست ببینه که چشمای یونگی همون لحظه پر از اشک بودن، انگار داشت جلوی خودشو میگرفت.
_فقط بمون همون تو!
یونگی صداشو بلند کرد.
چانگمین : جیمین؟
چانگمین بعد از یه سکوت طولانی گفت و یونگی شوکه نگاهش کرد.
_اسمشو از کجا میدونی؟
یونگی با گیجی پرسید.
چانگمین : قطعا من درباره دامادم میدونم!
چانگمین به آرومی گفت .
شاید این برای پسرای دیگه خارق العاده به نظر میومد، ولی برای یونگی نه .چون
قطعا چانگمین از یکی خواسته بود جاسوسی جیمین رو بکنه.
_ولمون کن به حال خودمون !جرئت داری بیا تو زندگیم دخالت کن !
نمیخواست گستاخ باشه ولی الان فقط زیادی عصبانی بود.
_آره تو پدرمی ولی من دیگه هیچ وقت فکر نمیکنم تو پدرم باشی، اونم بعد
از اتفاقی که برای مامانم افتاد.
برگشت که چانگمینو
تنها بذاره و به اتاقش رفت.
متاسفم ...اقای مین
چانگمین بعد از شنیدن حرفی که یونگی زد دیگه نیرویی براش نموند و به آرومی رو زانو هاش افتاد . جیمین سریع کمکش کرد که بایسته.
چانگمین : چیزی نیست جیمین ، برو پیشش الان نیازت داره !
چانگمین نمیخواست یونگی رو تو این صحنه رو ببینه و اوضاع بدتر بشه.
ولی اپا-
چانگمین : فقط برو جیمین ، من خوبم چانگمین به ارومی گفت و لبخند زوری ای زد .
جیمین فقط سر تکون داد و دور شد.
چانگمین : اپا متاسفه، یونگیا...
چانگمین با نگاه دردناکی گفت و بلند شد تا از خونه پسرش بره.
یونگی ؟
جیمین درو به آرومی باز کرد و دید یونگی رو تخت نشسته جیمین آروم جلو رفت و دست یونگی رو گرفت. یونگی سرشو
بالا آورد .
.با چشمای پر از اشکش به جیمین نگاه کرد .تا حالا یونگی رو اینطور ندیده بود.
یونگی جیمین رو محکم بغل کرد .
_متاسفم، جیمینی
لبخندی زد و اونم بغلش کرد.
ادامه دارد...
پارت۶۹...
و-ولی چرا؟
جیمین با احتیاط پرسید .میتونست ببینه که چشمای یونگی همون لحظه پر از اشک بودن، انگار داشت جلوی خودشو میگرفت.
_فقط بمون همون تو!
یونگی صداشو بلند کرد.
چانگمین : جیمین؟
چانگمین بعد از یه سکوت طولانی گفت و یونگی شوکه نگاهش کرد.
_اسمشو از کجا میدونی؟
یونگی با گیجی پرسید.
چانگمین : قطعا من درباره دامادم میدونم!
چانگمین به آرومی گفت .
شاید این برای پسرای دیگه خارق العاده به نظر میومد، ولی برای یونگی نه .چون
قطعا چانگمین از یکی خواسته بود جاسوسی جیمین رو بکنه.
_ولمون کن به حال خودمون !جرئت داری بیا تو زندگیم دخالت کن !
نمیخواست گستاخ باشه ولی الان فقط زیادی عصبانی بود.
_آره تو پدرمی ولی من دیگه هیچ وقت فکر نمیکنم تو پدرم باشی، اونم بعد
از اتفاقی که برای مامانم افتاد.
برگشت که چانگمینو
تنها بذاره و به اتاقش رفت.
متاسفم ...اقای مین
چانگمین بعد از شنیدن حرفی که یونگی زد دیگه نیرویی براش نموند و به آرومی رو زانو هاش افتاد . جیمین سریع کمکش کرد که بایسته.
چانگمین : چیزی نیست جیمین ، برو پیشش الان نیازت داره !
چانگمین نمیخواست یونگی رو تو این صحنه رو ببینه و اوضاع بدتر بشه.
ولی اپا-
چانگمین : فقط برو جیمین ، من خوبم چانگمین به ارومی گفت و لبخند زوری ای زد .
جیمین فقط سر تکون داد و دور شد.
چانگمین : اپا متاسفه، یونگیا...
چانگمین با نگاه دردناکی گفت و بلند شد تا از خونه پسرش بره.
یونگی ؟
جیمین درو به آرومی باز کرد و دید یونگی رو تخت نشسته جیمین آروم جلو رفت و دست یونگی رو گرفت. یونگی سرشو
بالا آورد .
.با چشمای پر از اشکش به جیمین نگاه کرد .تا حالا یونگی رو اینطور ندیده بود.
یونگی جیمین رو محکم بغل کرد .
_متاسفم، جیمینی
لبخندی زد و اونم بغلش کرد.
ادامه دارد...
- ۶.۴k
- ۲۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط