...«تا آخرین لحظه.....عشق»...
به چشمان کهربایی غمگین و اشک آلودش که به صورت بی حسش روح بخشیده بود نگاه میکردم. چطور توانستم اینگونه باعث زجر کشیدنش شوم؟...
+تو به من قول داده بودی... درست بود همیشه زیر حرفات میزدی، ولی این دفعه فکر کردم صادقی... فکر میکردم ایندفعه رو میتونم بهت اعتماد کنم ا/ت ... اشتباه کردم نه؟
عذاب وجدان در وجودم رخنه کرده بود. توانایی حرف زدن را از دست داره بودم و تنها کاری که از دستم بر میآمد اشک ریختن بود..... البته اگر هم میتوانستم، صدایم را نمیشنید...
+بهم گفتی تا ابد همراهم میمونی...
_میدونم...
+گفتی مثل بقیه ترکم نمیکنی...
گریه ام صدا دار شده بود...
_میدونم...
+بهم گفتی میتونم بهت اعتماد کنممم
_میدونممممممم!
+پس چرااااااا؟
اشک هایش شروع به پایین آمدن از گونه های سرد و یخ زده اش کردند.
+پس چرا ولم کردییییی؟ چرا دقیقا توی زمانی که بیشتر از همیشه بهت نیاز داستم ترکم کردیییی؟
_ته...تهیونگ!...
+شا..شایدم تقصیر من بود... باید زودتر متوجه حالت میشدم... فقط به حال خودم اهمیت میدادم...
دیگر گریه هایش تبدیل به زجه شده بودند. نشسته به سینه اش چنگ میزد و گریه هایی میکرد که به زجه شباهت بیشتری داشت...
*گفتی میخوای تا مراسمت داخل این دنیا باشی و اونو دوباره ببینی! حالا مراسم تموم شده و باید بریم.
_بله... درست میگین... خیلی ممنونم که اجازه دادین یخورده بیشتر توی این دنیا باشم.
همانطور که نگاهش میکردم متوجه محو شدنم شدم. نمیخواستم در این هنگام هم بالای سرش باشم، پس چرخیدم و شروع به راه رفتن کردم.
+چرا؟ چرا خودکشی کردی ا/ت؟ چرا تنهام گذاشتی؟
تلاش کردم اعتنایی نکنم... مرگ من خودکشی نبود... نمیدانستم میتوانم اورا کنار یک قاتل که نقاب دوستی زده رها کنم یه خیر اما،... اما چاره ای ندارم.
~زیاد طول نمیکشه هیونگ... خوشحال باش چون قرار نیست توی جهنم تنها باشه!
صدایش... همان بود... چرخیدم...
+جونگکو...
_نههههههههههههههههه
.
.
.
درحال صحنه سازی برای خودکشی بود... مانند دفعه ی قبل همهچیز را بی نقص انجام داد...
+پس کار اون بود...
_اوهوم...
+معذرت میخوام که بخواطرش سرزنشت کردم...
_اوهوم...
*باید بریم...
_بله...
+میشه واسه ی آخرین بار بغلت کنم؟...
_اوهوم...
چه کسی فکرش را میکرد پایان قصه اینگونه باشد؟
داستانی که با یک بغل طولانی مدت و سپس محو شدن عاشق و معشوق به پایان برسد، داستانی که عاشق و معشوق هر دو به یک صورت توسط دوستشان به قتل برسند اما بتوانند به عنوان ذوح یکدیگر را بقل و سپس برای همیشه بمیرند، پایان خوبی دارد یا پایانی غمانگیز؟
این داستاد از همان اول هم غمانگیز بود پس نیازی به سوال نیست... حداقل میتوان گفت تا آخرین لحظه ی زندگی عاشق هم ماندند... زیبا نیست؟
+تو به من قول داده بودی... درست بود همیشه زیر حرفات میزدی، ولی این دفعه فکر کردم صادقی... فکر میکردم ایندفعه رو میتونم بهت اعتماد کنم ا/ت ... اشتباه کردم نه؟
عذاب وجدان در وجودم رخنه کرده بود. توانایی حرف زدن را از دست داره بودم و تنها کاری که از دستم بر میآمد اشک ریختن بود..... البته اگر هم میتوانستم، صدایم را نمیشنید...
+بهم گفتی تا ابد همراهم میمونی...
_میدونم...
+گفتی مثل بقیه ترکم نمیکنی...
گریه ام صدا دار شده بود...
_میدونم...
+بهم گفتی میتونم بهت اعتماد کنممم
_میدونممممممم!
+پس چرااااااا؟
اشک هایش شروع به پایین آمدن از گونه های سرد و یخ زده اش کردند.
+پس چرا ولم کردییییی؟ چرا دقیقا توی زمانی که بیشتر از همیشه بهت نیاز داستم ترکم کردیییی؟
_ته...تهیونگ!...
+شا..شایدم تقصیر من بود... باید زودتر متوجه حالت میشدم... فقط به حال خودم اهمیت میدادم...
دیگر گریه هایش تبدیل به زجه شده بودند. نشسته به سینه اش چنگ میزد و گریه هایی میکرد که به زجه شباهت بیشتری داشت...
*گفتی میخوای تا مراسمت داخل این دنیا باشی و اونو دوباره ببینی! حالا مراسم تموم شده و باید بریم.
_بله... درست میگین... خیلی ممنونم که اجازه دادین یخورده بیشتر توی این دنیا باشم.
همانطور که نگاهش میکردم متوجه محو شدنم شدم. نمیخواستم در این هنگام هم بالای سرش باشم، پس چرخیدم و شروع به راه رفتن کردم.
+چرا؟ چرا خودکشی کردی ا/ت؟ چرا تنهام گذاشتی؟
تلاش کردم اعتنایی نکنم... مرگ من خودکشی نبود... نمیدانستم میتوانم اورا کنار یک قاتل که نقاب دوستی زده رها کنم یه خیر اما،... اما چاره ای ندارم.
~زیاد طول نمیکشه هیونگ... خوشحال باش چون قرار نیست توی جهنم تنها باشه!
صدایش... همان بود... چرخیدم...
+جونگکو...
_نههههههههههههههههه
.
.
.
درحال صحنه سازی برای خودکشی بود... مانند دفعه ی قبل همهچیز را بی نقص انجام داد...
+پس کار اون بود...
_اوهوم...
+معذرت میخوام که بخواطرش سرزنشت کردم...
_اوهوم...
*باید بریم...
_بله...
+میشه واسه ی آخرین بار بغلت کنم؟...
_اوهوم...
چه کسی فکرش را میکرد پایان قصه اینگونه باشد؟
داستانی که با یک بغل طولانی مدت و سپس محو شدن عاشق و معشوق به پایان برسد، داستانی که عاشق و معشوق هر دو به یک صورت توسط دوستشان به قتل برسند اما بتوانند به عنوان ذوح یکدیگر را بقل و سپس برای همیشه بمیرند، پایان خوبی دارد یا پایانی غمانگیز؟
این داستاد از همان اول هم غمانگیز بود پس نیازی به سوال نیست... حداقل میتوان گفت تا آخرین لحظه ی زندگی عاشق هم ماندند... زیبا نیست؟
۳.۰k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.