گیتار مشکی
part 8
+وقتی ناراحتی لازم نیست تظاهر کنی که خوبی. نمیخواد جوری نشون بدی که انگار اتفاقی نیوفتاده...
هوسوک: یعنی... اینقدر ضایع بود؟
خنده ایی مصنوعی کرد. یونگی سرش رو بالا اورد.
+این کار فقط به خودت آسیب میزنه. هرچه قدر بیشتر تظاهر کنی این کار برات سخت تر میشه، تا حدی میرسه که حتی وقتی میخوای بخندی گریت میگیره و بجایه خنده گریه میکنی. اگه بخوای جلوشو بگیری،... فقط یه راه داری اونم اینه که کل احساست رو خاموش کنی و اگه اینکارو کنی،... ممکنه...
+ممکنه دیگه هرگز نتونی دوباره روشنشون کنی!
در بطریشو بست. نفس عمیقی کشید. لبخندی لثه ای زد و نگاهی اجمالی انداخت.
+خب دیگه... مرسی بابت نشون دادن مدرسه بهم. من میرم سر کلاس.
بعد از تشکر راهشو گرفت و رفت. به یونا نگاه کردم.
متوجه منظورم شد. یونگی پسر خیلی خوبی بود. به شخصه مخصوصا بعد از شنیدن این حرفا دلم میخواست وارد اکیپمون بشه. با اینکه روز اولشه ولی من آدم شناس خوبی ام. اینو همه ی مدرسه میدونن.
یونا: شاید تو کلاس ما باشه ولی بهتره تو بهش بگی. امروز عصر قرار بود بیاین خونه ی من. اونو دعوت که اونم بیادش.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
جیکی: واوووووو واقعا یونگی هیونگ اینقدررررر... اصلا... شما فکرشو میکردین؟
همه زدیم زیر خنده. میتونستم حس کنم حال هوسوک بعد از شنیدن اون حرفا بهتر شده بود.
یونا در حال که هنوز داشت میخندید رو به من کرد.
یونا: زنگ آخره. بعد از خوردن زنگ خونه میتونی بهش بگی. آدرسو که بلدی. خببببب هوسوکککک بیا بریممممم!
دست هوسوک گرفت. یه نگاه کوچیک بهش کرد و دوید. هوسوکو هم همراه خودش میکشید.
یونا:عصر میبینمتونننننننن
_______________________________
_اما پدر جان، ۱۶ سال برای اداره ی یه شرکت زنجیره ای خیلی کمه! شما نمیتونید...
+همین که گفتم. امسال ریاست شرکت به یونا میرسه.
_اما...!
+کافیه!!!
لحن پیرمرد به اندازه ی کافی قاطع بود که مرد میان سال جلویش را ساکت کند. تصمیمش را گرفته بود. به نظرش دیگر وقتش بود که نوه ی قشنگش ریاست شرکتش را به عهده بگیرد، اما مرد میان سال که عموی ناتنی دختر حساب میشد، کاملا با این موضوع مخالف بود. او میخواست ریاست به خودش برسد. از هنگام مرگ برادرش تا به الآن او ریاست را بر عهده داشت و میخواست این ریاست همیشگی شود.
همیشه از برادر ناتنی اش متنفر بود چون پدرش به او اهمیت بیشتری میداد، چون او شازده ی خانه شده بود, چون دیگر با وجود برادرش دیگر او به چشم نمی آمدند.
همه همیشه از موفقیت های برادرش صحبت میکردند و این اورا عقده ای کرده بود.
+برو بیرون!
عصبانی بود ولی تلاش میکرد خودش را جلوی پدرش کنترل کند.
رویش را به سمت در چرخواند و با قدم های سنگین به سمتش راه افتاد و خارج شد.
~چی شد؟ تونستی راضیش کنی؟
صدای همسرش بود که به گوش میرسید.
_نه. اون خیلی سمجه.
همسر که اتگار نا امید شده بود با کلافگی به شوهرش چشم دوخت.
~حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری اموالت از دستت بره؟
_یه نقشه برای اون خانوم کوچولوی مزاحم دارم. صبر کن ببین.
عصبانی بود و دستانش را به هم میفشرد... .
+وقتی ناراحتی لازم نیست تظاهر کنی که خوبی. نمیخواد جوری نشون بدی که انگار اتفاقی نیوفتاده...
هوسوک: یعنی... اینقدر ضایع بود؟
خنده ایی مصنوعی کرد. یونگی سرش رو بالا اورد.
+این کار فقط به خودت آسیب میزنه. هرچه قدر بیشتر تظاهر کنی این کار برات سخت تر میشه، تا حدی میرسه که حتی وقتی میخوای بخندی گریت میگیره و بجایه خنده گریه میکنی. اگه بخوای جلوشو بگیری،... فقط یه راه داری اونم اینه که کل احساست رو خاموش کنی و اگه اینکارو کنی،... ممکنه...
+ممکنه دیگه هرگز نتونی دوباره روشنشون کنی!
در بطریشو بست. نفس عمیقی کشید. لبخندی لثه ای زد و نگاهی اجمالی انداخت.
+خب دیگه... مرسی بابت نشون دادن مدرسه بهم. من میرم سر کلاس.
بعد از تشکر راهشو گرفت و رفت. به یونا نگاه کردم.
متوجه منظورم شد. یونگی پسر خیلی خوبی بود. به شخصه مخصوصا بعد از شنیدن این حرفا دلم میخواست وارد اکیپمون بشه. با اینکه روز اولشه ولی من آدم شناس خوبی ام. اینو همه ی مدرسه میدونن.
یونا: شاید تو کلاس ما باشه ولی بهتره تو بهش بگی. امروز عصر قرار بود بیاین خونه ی من. اونو دعوت که اونم بیادش.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم.
جیکی: واوووووو واقعا یونگی هیونگ اینقدررررر... اصلا... شما فکرشو میکردین؟
همه زدیم زیر خنده. میتونستم حس کنم حال هوسوک بعد از شنیدن اون حرفا بهتر شده بود.
یونا در حال که هنوز داشت میخندید رو به من کرد.
یونا: زنگ آخره. بعد از خوردن زنگ خونه میتونی بهش بگی. آدرسو که بلدی. خببببب هوسوکککک بیا بریممممم!
دست هوسوک گرفت. یه نگاه کوچیک بهش کرد و دوید. هوسوکو هم همراه خودش میکشید.
یونا:عصر میبینمتونننننننن
_______________________________
_اما پدر جان، ۱۶ سال برای اداره ی یه شرکت زنجیره ای خیلی کمه! شما نمیتونید...
+همین که گفتم. امسال ریاست شرکت به یونا میرسه.
_اما...!
+کافیه!!!
لحن پیرمرد به اندازه ی کافی قاطع بود که مرد میان سال جلویش را ساکت کند. تصمیمش را گرفته بود. به نظرش دیگر وقتش بود که نوه ی قشنگش ریاست شرکتش را به عهده بگیرد، اما مرد میان سال که عموی ناتنی دختر حساب میشد، کاملا با این موضوع مخالف بود. او میخواست ریاست به خودش برسد. از هنگام مرگ برادرش تا به الآن او ریاست را بر عهده داشت و میخواست این ریاست همیشگی شود.
همیشه از برادر ناتنی اش متنفر بود چون پدرش به او اهمیت بیشتری میداد، چون او شازده ی خانه شده بود, چون دیگر با وجود برادرش دیگر او به چشم نمی آمدند.
همه همیشه از موفقیت های برادرش صحبت میکردند و این اورا عقده ای کرده بود.
+برو بیرون!
عصبانی بود ولی تلاش میکرد خودش را جلوی پدرش کنترل کند.
رویش را به سمت در چرخواند و با قدم های سنگین به سمتش راه افتاد و خارج شد.
~چی شد؟ تونستی راضیش کنی؟
صدای همسرش بود که به گوش میرسید.
_نه. اون خیلی سمجه.
همسر که اتگار نا امید شده بود با کلافگی به شوهرش چشم دوخت.
~حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای بزاری اموالت از دستت بره؟
_یه نقشه برای اون خانوم کوچولوی مزاحم دارم. صبر کن ببین.
عصبانی بود و دستانش را به هم میفشرد... .
۳.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.