part: ⁴³
عشق بی رنگ
ناپدری ا.ت: عزیزم کیه؟
مامان ا.ت: هیچکس عشقم..
درو کوبید تو صورتم و بست... بغضم گرفت.. ینی.. الان منو ایگنور کرد؟
با مشت در زدم... یه لگد زدم به در..
ا.ت: اوما.. منم دخترت... همونی هق که اینهمه سال دنبالته.. درو باز کن هق..
انقد مشت و لگد زدم که دستم قرمز شد.. دست خودم نبود.. عصبی شده بودم... با گریه قاطی شده بود..
ا.ت: اوماااا(جیغ) درو باز هق کن.. من ¹⁷ ساله حسرت بغل کردنتو دارم هق... درو باز کن عوضی..
یهو همون مرده درو باز کرد و از موهام گرفت و منو پرت کرد زمین..
ناپدری ا.ت: چی میگی هرزه؟ چی میخوای؟
ا.ت: عاییی.. من.. هق دختر پارک وون سوکم..
ناپدری ا.ت: زر نزن...
ا.ت: باور کن راست هق میگم.. ولم کن اشغال..
یه لگد زد تو شکمم.. ناله ای از درد کردم..
نگاهم افتاد به مامانم که داشت با ترحم نگام میکرد...
بعد از نیم ساعت ولم کرد و یه لگد زد تو کمرم و رفت داخل خونه... خیلی درد داشتم...
اروم از جام پاشدم... گریم اوج گرفته بود.. گوشه لبم زخم بود.. دستام کبود بود..
رفتم تویه راه پله و نشستم رو یکی از پله ها... سرمو تکیه دادم به دیوار... من نابود شدم.. دیگه.. امیدی برایه زندگی ندارم..
جونگکوک ویو
بعد از ¹ ساعت دیدم ا.ت نیومد بیرون.. نگرانش شدم... رفتم تو ساختمون واحد سوم.. دیدم رو پله ها نشسته و گریه میکنه..
صورتش و دستاش زخم بودن.. دلم کباب شد.. سریع رفتم سمتش... جلوش زانو زدم..
کوک: چیشده ا.ت؟ چرا... لبت زخمه؟ د بگو لعنتی.. چیشده؟
ا.ت: اوما.. هق منو.. قبول نکرد.. یه مردی اونجا بود که... به مامانم گفت عزیزم.. فک کنم ناپدریمه.. اون... منو.. هق.. کتک زد..
اروم بغلش کردم... موهاشو ناز کردم...
کوک: هیش... اروم باش.. چیزی نیست..
ا.ت: حالم از خودم هق بهم میخوره
کوک: اینو نگو..
اروم بلندش کردم بردمش پایین..
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.