part: ⁴²
عشق بی رنگ
اروم شروع کردم به خوردن.. بعد از چند مین یکی از بادیگاردا اومد داخل.. تعظیم کرد..
کوک: چیشده؟
بادیگارد: ارباب.. ارباب کیم به نیرو های بیشتری نیاز دارن...
کوک: مگ ¹⁵⁰⁰ تا نیرو نبردن؟
بادیگارد: بردن.. ولی فقط ⅓ نیرو های باقی موندن...
سریع از جاش پاشد.. کتشو برداشت و بهم گفت
کوک: ا.ت.. من باید برم... مواظب خودت باش..
اروم سرمو تکون دادمو گفتم: باشه..
سریع از عمارت رفت بیرون... نگران تهیونگ بودم... نکنه اسیب ببینه؟ هوففففف...
جونگکوک ویو
سریع ²⁰⁰⁰ نیروی مجهز اماده کردم و فرستادمشون دگو... به تهیونگ زنگ زدم بعد از چند بوق برداشت..
مکالمشون:
ته: نیرو هارو فرستادی؟
کوک: اره ¹ ساعت دیگه میرسن..
ته: خوبه..
کوک: اسیب ندیدین؟ خوبین؟
ته: همه اوکییم... نگران نباش.. ا.ت چطوره؟
کوک: حالش خوبه... کی مأموریت تموم میشه؟
ته: چند روز دیگه... جونگکوک... من بهت اعتماد کردم... لطفا از ا.ت خوب مواظبت کن..
کوک: اوکیه داداش.. نگران نباش..
قط کردم...موهامو چنگ زدم... سوار ون شدم و برگشتم عمارت...
ا.ت ویو
داشتم تو تراس اتاقم قهوه میخوردم... انقد تو فکر و خیال فرو رفته بودم که یکی پتو انداخت روم... سرمو برگردوندم که دیدم جونگکوک شیه...
کوک: اینجا چیکار میکنی؟ سرما میخوری.. برو داخل
ا.ت: نمیخورم...
کوک: هوم..
یه لیوان قهوه بهش دادم..
ا.ت: بیا... هوا سرده.. بخور گرم شی..
کوک: ممنون...
ازم گرفت و یکم ازش خورد..
ا.ت: تهیونگ.. حالش خوبه؟
کوک: اره..
ا.ت: خوبه..
نشستیم رو اون ² تا صندلی تو تراس..
کوک: تو مدرسه ات راحتی؟ کسی اذیتت نمیکنه؟
ا.ت: نه.. همه چی خوبه..
کوک: خوبه... راستی... امشب میخوایم بریم پیش مامانت..
ا.ت: چرا.. انقد زود؟
کوک: نمیخوای؟
ا.ت: میخوام.. بریم..
کوک: هوم..
پرش زمانی به ساعت ⁸ شب
یه دور دیگه به خودم تویه اینه نگاه کردم... وقتی از خوب بودنم مطمئن شدم کوله پشتیمو برداشتم و رفتم بیرون... جونگکوک شی تو سالن طبقه پایین منتظرم بود.. تا منو دید لبخند خاصی زد و گفت
کوک: خوشگل شدی..
ا.ت: مرسی..
رفت تو حیاط که پشت سرش راه افتادم.. بادیگارد در ون رو باز کرد.. نشستم.. خیلیییی ذوق داشتم... نمیدونم وقتی منو ببینه خوشحال میشه یا نه... بعد از نیم ساعت ون وایساد.. بادیگارد درو واسم باز کرد.. پیاده شدم.. جونگکوک شی هم پیاده شدم... به نمای ساختمون رو به روم خیره شدم...
کوک: من بیرون منتظرتم.. واحد سومه..
ا.ت: باشه...
اروم وارد ساختمون شدم.. اپارتمان بود..
از پله ها بالا رفتم تا رسیدم به واحد سوم...
اروم جلوی درش وایسادم.. یه نفس عمیق کشیدم و در زدم.. یه خانم میان سال درو باز کرد..
مامان ا.ت: شما؟
ا.ت: دختر خودتو نمیشناسی؟
مامان ا.ت: چ.. چی؟
ا.ت: مامان.. من ¹⁷ ساله دنبالتم...
یهو صدای یه مرد از تو خونه اومد.....
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.