دیشب با دنیا حرفم شد پشتم را به آسمان کردم شانه ها

... دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم،‌ شانه هایم از سنگینی نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند،‌ بی طاقت شدند. نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم،‌ یا اصلا از چه بگویم. باور کن گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی خانه رد می شوم و بعد حیران،‌ به دنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم هم نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی، یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم. حالا باید چطور ،‌باید چه ،‌باید از کجای قهرم بگویم؟...!

من از دنیای بی کودک می ترسم / هیوا مسیح
#دخترونه#عاشقانه#عکاسی
دیدگاه ها (۱۱)

همین که چمدانت را برمیداریهمه میپرسند میخواهی کجا بروی؟اماوق...

غم انگیزیِ یک زن راپشت چشمانشو در عمق لبخند تلخش می توان فهم...

دل تنگم !!!برای کسی که آن سوی شهر هاست نمیدانم که می داند یا...

دستانم سَرریز از آغوشی خالی مـــــــــــی شوند ؛وقتی کسی آن ...

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط