مرا باور کن
مرا باور کن
پارت۷۷
دلبر
به سماء زل زده بودم که با نفرت داشت به دانیال نگاه میکرد
دانیال و تیاء داشتن می رقصیدن و من و آرین نزدیک میز سماء نشسته بودیم
سماء از بس که عصابنیه لیوان بدبختو محکم فشار می دادم
وای طفلم خفه شد منظورم لیوانه هاا
بعد از اینکه دانیال و تیاء رقصشون رو تموم کردن برگشت به جایگاشون..........
داشتم با آرین درباره ی ریاء صحبت می کردم........که ناگهان
..............برق قطع شد...........همه جا تاریک شد..........که صدای مهمون ها بالا رفت.......که چرا برق قطع شد........خواستم بلند بشم......برم ببینم چی شد که برق رفت........که همون جا که دانیال و تیاء داشتن می رقصیدن یه نوری اومد........و یه دختر با لباس قشنگ و یه ماسک روی صورت بود.....از این ماسکا که تا پایین تر از چشم ها و رنگشون بنفشی بود که با لباس بنفشیش خیلی می یاد و یه میکرفون دستش بود.....همه به دختره نگاه می کردن که با میکرفون و باصدای بلندی گفت
+امروز همه ی مهمونای عزیزمون واسه عروسی اقا دانیال و خانم تیاء اومدند و تا شاهد ازدواجشون باشند ولی.........
در این عروسی و در این ساعت یه چند حقیقتی که از همه پنهون شده و من می خوام این حقیقت های پنهون رو به شما بگم....
همه با تعجب برگشتن به دختره نگاه کردن که دانیال گفت
دانیال-خانم شما چی میگین بهتره اینکه این میکرفون رو ول کنید چون میخوایبم مراسم عروسس رو تموم کنیم
دختر به دانیال گفت
-اقا دانیال وقت زیادی مونده واسه مراسم عروسی.
و رو به جمع گفت
-مهمون های عزیز من می خوا یه کسی رو معرفی کنم که همه ی حقیقت رو اشکار می کنه
............لطفا اقای...........
.........ادامه دارد........
پارت۷۷
دلبر
به سماء زل زده بودم که با نفرت داشت به دانیال نگاه میکرد
دانیال و تیاء داشتن می رقصیدن و من و آرین نزدیک میز سماء نشسته بودیم
سماء از بس که عصابنیه لیوان بدبختو محکم فشار می دادم
وای طفلم خفه شد منظورم لیوانه هاا
بعد از اینکه دانیال و تیاء رقصشون رو تموم کردن برگشت به جایگاشون..........
داشتم با آرین درباره ی ریاء صحبت می کردم........که ناگهان
..............برق قطع شد...........همه جا تاریک شد..........که صدای مهمون ها بالا رفت.......که چرا برق قطع شد........خواستم بلند بشم......برم ببینم چی شد که برق رفت........که همون جا که دانیال و تیاء داشتن می رقصیدن یه نوری اومد........و یه دختر با لباس قشنگ و یه ماسک روی صورت بود.....از این ماسکا که تا پایین تر از چشم ها و رنگشون بنفشی بود که با لباس بنفشیش خیلی می یاد و یه میکرفون دستش بود.....همه به دختره نگاه می کردن که با میکرفون و باصدای بلندی گفت
+امروز همه ی مهمونای عزیزمون واسه عروسی اقا دانیال و خانم تیاء اومدند و تا شاهد ازدواجشون باشند ولی.........
در این عروسی و در این ساعت یه چند حقیقتی که از همه پنهون شده و من می خوام این حقیقت های پنهون رو به شما بگم....
همه با تعجب برگشتن به دختره نگاه کردن که دانیال گفت
دانیال-خانم شما چی میگین بهتره اینکه این میکرفون رو ول کنید چون میخوایبم مراسم عروسس رو تموم کنیم
دختر به دانیال گفت
-اقا دانیال وقت زیادی مونده واسه مراسم عروسی.
و رو به جمع گفت
-مهمون های عزیز من می خوا یه کسی رو معرفی کنم که همه ی حقیقت رو اشکار می کنه
............لطفا اقای...........
.........ادامه دارد........
۱.۹k
۱۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.