bitter and sweet 🍯 ☕️
bitter and sweet 🍯 ☕️
Last part
جونگکوک به بیمارستان ات رسید اما ..
جونگکوک:پرستار
پرستار: نام بیمار؟
جونگکوک: ات
پرستار: ایشون یکم پیش کارشون تموم شد و رفتن
جونگکوک: وای نه دیر رسیدیم
بورا: نههه
جونگکوک: ترخدا میخام ات رو ببینم لطفا التماس میکنم بگو کجاس
بورا: خونه خالش ب این آدرس ....
جونگکوک: بعدا جبران میکنم
بورا: من نمیام تو برو
جونگکوگ: فعلا
جونگکوک به خونه خالش میرسه و ات رو اون دست نزدیک دریا در حال قدم زدن میبینه
ات کفشاش در آورد و پاهاشو روی شن های دریا میذاشت و احساس آرامش میکرد
صدای دریا براش زیباترین موسیقی بود و نسیم خنک پوستشو نوازش میکرد..
ولی اون دلتنگ بود
انگار یه چیزی کم داشت یه چیز خیلی بزرگ
اون عشق و امنیت و آرامششو کنارش نداشت و حس خالی بودن داشت
ناگهان دستای گرم شخصی دور گردنش حلقه شد و از پشت بغلش کرد
خواست پسش بزنه ولی از رایحه تنش فهمید کیه
اونقدر ناتوان و سست شده بود نیاز به این عطر داشت توانایی رد کردنشو نداشت
واقعا نیاز داشت و دلتنگش بود
اشک توی چشماش جمع شد رو به جونگکوک چرخید .جونگکوک بی وقفه اشکاش میریختن و توضیح میداد که چی شده ..عکسا رو نشونش داد و حقیقت رو گفت
ات تنها حسی که داشت عذاب وجدان ..افسوس
.سرزنش و غم بود
از خودش نفرت داشت
ات: م م من نمیدونم چی بگم تو لیاقت منو نداری من خیلی بدم..😭
جونگکوک: ششش بیا اینجا اصلا نبینم ایجوری بگی درسته اشتباه کردی زود قضاوت کردی و به حرفام گوش نکردی ولی حق نداری اینطوری به خودت بگی
ات تو بغلش خودشو خالی کرد و کلی گریه کرد ..هر دوشون با هم..
ات کمی اشکاشو پاک کرد و از بغل جونگکوک در اومد
با دوتا دستاش یکی از دستای جونگکوک رو گرفت گذاشت زیر شکمش
ات: نمیخای ب دخترمون سلام کنی بابایی :))
پایان♡
حمایت؟ :(
#بی_تی_اس
Last part
جونگکوک به بیمارستان ات رسید اما ..
جونگکوک:پرستار
پرستار: نام بیمار؟
جونگکوک: ات
پرستار: ایشون یکم پیش کارشون تموم شد و رفتن
جونگکوک: وای نه دیر رسیدیم
بورا: نههه
جونگکوک: ترخدا میخام ات رو ببینم لطفا التماس میکنم بگو کجاس
بورا: خونه خالش ب این آدرس ....
جونگکوک: بعدا جبران میکنم
بورا: من نمیام تو برو
جونگکوگ: فعلا
جونگکوک به خونه خالش میرسه و ات رو اون دست نزدیک دریا در حال قدم زدن میبینه
ات کفشاش در آورد و پاهاشو روی شن های دریا میذاشت و احساس آرامش میکرد
صدای دریا براش زیباترین موسیقی بود و نسیم خنک پوستشو نوازش میکرد..
ولی اون دلتنگ بود
انگار یه چیزی کم داشت یه چیز خیلی بزرگ
اون عشق و امنیت و آرامششو کنارش نداشت و حس خالی بودن داشت
ناگهان دستای گرم شخصی دور گردنش حلقه شد و از پشت بغلش کرد
خواست پسش بزنه ولی از رایحه تنش فهمید کیه
اونقدر ناتوان و سست شده بود نیاز به این عطر داشت توانایی رد کردنشو نداشت
واقعا نیاز داشت و دلتنگش بود
اشک توی چشماش جمع شد رو به جونگکوک چرخید .جونگکوک بی وقفه اشکاش میریختن و توضیح میداد که چی شده ..عکسا رو نشونش داد و حقیقت رو گفت
ات تنها حسی که داشت عذاب وجدان ..افسوس
.سرزنش و غم بود
از خودش نفرت داشت
ات: م م من نمیدونم چی بگم تو لیاقت منو نداری من خیلی بدم..😭
جونگکوک: ششش بیا اینجا اصلا نبینم ایجوری بگی درسته اشتباه کردی زود قضاوت کردی و به حرفام گوش نکردی ولی حق نداری اینطوری به خودت بگی
ات تو بغلش خودشو خالی کرد و کلی گریه کرد ..هر دوشون با هم..
ات کمی اشکاشو پاک کرد و از بغل جونگکوک در اومد
با دوتا دستاش یکی از دستای جونگکوک رو گرفت گذاشت زیر شکمش
ات: نمیخای ب دخترمون سلام کنی بابایی :))
پایان♡
حمایت؟ :(
#بی_تی_اس
۱.۹k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.