سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی

سکوتت را ندانستم نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی ها رو تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود به دست تو خنجر بود
میان عشق و آینه چه جنگ نابرابر بود

چه جنگ نابرابری چه دستیو چه خنجری
چه قصه ی محقری چه اولو چه آخری
ندانستیم و دل بستیم نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه ها هستیم

سفر با تو چه زیبا بود به زیبایی رویا بود
نمی دیدیمو میرفتیم هزاران سایه با ما بود

در ان هنگامه ی تردید در ان بن بست بی امید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پر پر بود
در ان ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آخر تنهایی شب پایان باور بود
دیدگاه ها (۳)

گاهی دلم برایِ خودم تنگ می شود گاهی به جایِ خالیِ خود فکر می...

اخه اخوند مملکت داری بلده توزمان شاه یه قرون توکاسشون مین...

حالا از ما گفتن بود:))))))))))

شب بخیر های توملافه ی گرم و عاشقانه ایستکه من هر شبروی تن بی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط