پارت
پارت1️⃣
کایان بعد از آن اتفاق، انگار نوری کمرنگ اما امیدوارکننده در قلبش ریشه زد؛ نوری شبیه فرصتی دوباره.
با خودش فکر کرد:
«توی این شب پاییزی قشنگ، چرا نرم و بهش نگم؟ شاید اون هم دلتنگ باشه…»
افکارش بیوقفه به هم میریختند، خاطرهها یکییکی هجوم میآوردند و او میان یک دو راهیِ دردناک مانده بود.
وارد شد.
بله… درست فکر میکرد.
رُزیو را دید؛ همان دوست صمیمی سالها پیش.
احساسش اشتباه نکرده بود.
بعد از آن واقعه ترسناک، رابطهشان کمکم کمرنگ شد، فاصله افتاد، و در نهایت همهچیز تمام شد.
کایان با خودش گفت:
«بعد از دو سال… هنوز همون تیپ و شخصیت همیشگی رو داره… برم جلو؟
… وای نه، اون منو دید.»
دلش لرزید.
با خودش گفت: «این یه معجزهست.»
لب باز کرد:
«رُزیو… دلم برات ت—»
مکث کرد.
«اوه… ببخشید، حواسم نبود… انگار هنوز قهریم.»
رُزیو به او نگاه کرد؛ نگاهی پر از خاطره، غم و چیزهایی نگفته.
گفت:
«نه… قهر نیستم… فقط یه مدت خودم رو گم کرده بودم… ولی الان… حس میکنم هنوز میتونیم…»
سکوتی میانشان افتاد؛ سکوتی سنگین و شیرین.
کایان یاد ضربه روحیای افتاد که به رُزیو زده بود.
با صدایی شکسته گفت:
«نه… نه… من لیاقت تو رو ندارم.
بعد من، تو فقط جسمت حرکت میکرد…
من دوباره بهت آسیب میزنم… ازم دور شو.»
ادامه داد:
«دقیقاً به همین خاطر میگم…
تو بعد من آسیب دیدی. بهتره بدون من باشی.»
رُزیو گفت:
«نه… اینطور فکر نکن.
دقیقاً همونطوری که فکر کردی… این یه معجزهست.»
کایان با وحشت پرسید:
«تو… تو از کجا فهمیدی؟»
رُزیو لبخند زد:
«چون منم هنوز همون حس رو دارم.»
بعد با لحنی نرم گفت:
«میتونیم دوباره مثل قدیما برقصیم، مسخرهبازی دربیاریم…
هنوز که دنیا به آخر نرسیده.»
اما جدیتر ادامه داد:
«ما دوتامون آسیب دیدیم…
میای باهم دوباره تلاش کنیم؟»
کایان اشک ریخت.
«میترسم… دوستت دارم، اما دست خودم نیست…
من باعث شکست تو شدم… من بیارزشم.»
زمزمه کرد:
«وقتی تو آسیب ببینی، من هم میشکنم…
و اگه خودم بهت آسیب بزنم، میمیرم… فقط جسمم حرکت میکنه.»
صدای باریستا آمد:
«بچهها، همه رفتن… ما هم باید ببندیم. لطفاً جای دیگه ادامه بدید.»
رُزیو گفت:
«به نظرم هوای بارونی بیرون برای حرف زدن خوبه… بریم؟»
کایان خسته گفت:
«راستش ساعت یکه… خیلی خستم.»
رُزیو سر تکان داد:
«اوکی… ولی فردا لطفاً بیا. کلی حرف دارم.»
باران تند شد.
کایان دوید؛ به سمت خانه، به سمت تنهایی.
آن شب خوابش نبرد.
بیصدا گریه کرد.
*اتمام پارت1️⃣*
حمایت بشه پارت دو رو هم میزارم:)
کایان بعد از آن اتفاق، انگار نوری کمرنگ اما امیدوارکننده در قلبش ریشه زد؛ نوری شبیه فرصتی دوباره.
با خودش فکر کرد:
«توی این شب پاییزی قشنگ، چرا نرم و بهش نگم؟ شاید اون هم دلتنگ باشه…»
افکارش بیوقفه به هم میریختند، خاطرهها یکییکی هجوم میآوردند و او میان یک دو راهیِ دردناک مانده بود.
وارد شد.
بله… درست فکر میکرد.
رُزیو را دید؛ همان دوست صمیمی سالها پیش.
احساسش اشتباه نکرده بود.
بعد از آن واقعه ترسناک، رابطهشان کمکم کمرنگ شد، فاصله افتاد، و در نهایت همهچیز تمام شد.
کایان با خودش گفت:
«بعد از دو سال… هنوز همون تیپ و شخصیت همیشگی رو داره… برم جلو؟
… وای نه، اون منو دید.»
دلش لرزید.
با خودش گفت: «این یه معجزهست.»
لب باز کرد:
«رُزیو… دلم برات ت—»
مکث کرد.
«اوه… ببخشید، حواسم نبود… انگار هنوز قهریم.»
رُزیو به او نگاه کرد؛ نگاهی پر از خاطره، غم و چیزهایی نگفته.
گفت:
«نه… قهر نیستم… فقط یه مدت خودم رو گم کرده بودم… ولی الان… حس میکنم هنوز میتونیم…»
سکوتی میانشان افتاد؛ سکوتی سنگین و شیرین.
کایان یاد ضربه روحیای افتاد که به رُزیو زده بود.
با صدایی شکسته گفت:
«نه… نه… من لیاقت تو رو ندارم.
بعد من، تو فقط جسمت حرکت میکرد…
من دوباره بهت آسیب میزنم… ازم دور شو.»
ادامه داد:
«دقیقاً به همین خاطر میگم…
تو بعد من آسیب دیدی. بهتره بدون من باشی.»
رُزیو گفت:
«نه… اینطور فکر نکن.
دقیقاً همونطوری که فکر کردی… این یه معجزهست.»
کایان با وحشت پرسید:
«تو… تو از کجا فهمیدی؟»
رُزیو لبخند زد:
«چون منم هنوز همون حس رو دارم.»
بعد با لحنی نرم گفت:
«میتونیم دوباره مثل قدیما برقصیم، مسخرهبازی دربیاریم…
هنوز که دنیا به آخر نرسیده.»
اما جدیتر ادامه داد:
«ما دوتامون آسیب دیدیم…
میای باهم دوباره تلاش کنیم؟»
کایان اشک ریخت.
«میترسم… دوستت دارم، اما دست خودم نیست…
من باعث شکست تو شدم… من بیارزشم.»
زمزمه کرد:
«وقتی تو آسیب ببینی، من هم میشکنم…
و اگه خودم بهت آسیب بزنم، میمیرم… فقط جسمم حرکت میکنه.»
صدای باریستا آمد:
«بچهها، همه رفتن… ما هم باید ببندیم. لطفاً جای دیگه ادامه بدید.»
رُزیو گفت:
«به نظرم هوای بارونی بیرون برای حرف زدن خوبه… بریم؟»
کایان خسته گفت:
«راستش ساعت یکه… خیلی خستم.»
رُزیو سر تکان داد:
«اوکی… ولی فردا لطفاً بیا. کلی حرف دارم.»
باران تند شد.
کایان دوید؛ به سمت خانه، به سمت تنهایی.
آن شب خوابش نبرد.
بیصدا گریه کرد.
*اتمام پارت1️⃣*
حمایت بشه پارت دو رو هم میزارم:)
- ۳۴۹
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط