جبهه اقدام
#جبهه_اقدام
#بهشت_جهنمی
#قسمت_بیست_و_هفتم
حتی یادم نیست کی شیشه های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. انقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذوالجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می گویند یکی از دنده هایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه ایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری ست، بارها با خودم فکر کرده ام «اگر...» و طاقت نیاورده ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده ام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هر وقت این "اگر..." به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
http://jebheeqdam.ir/node/249
@jebheeqdam
#بهشت_جهنمی
#قسمت_بیست_و_هفتم
حتی یادم نیست کی شیشه های ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشه ها و زخم شد. حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید «چی شده» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید. انقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذوالجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. می گویند یکی از دنده هایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچه ایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکی شان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری ست، بارها با خودم فکر کرده ام «اگر...» و طاقت نیاورده ام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاورده ام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هر وقت این "اگر..." به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم. فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
http://jebheeqdam.ir/node/249
@jebheeqdam
۲.۷k
۰۵ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.