عشق رمانتیک من
عشق رمانتیک من
❤😎پارت ۷
ویو صبح
با یه دل درد بدی از جام پاشدم نمیتونستم خوب راه برم به خاطر دیشب و مثل پنگوئن رفتم سمت دستشویی
اومدم لباسامو عوض کردم و به نوشته رو میز آرایشم دیدم نوشته بود:
جونکوک: دخمل خوشگلم برات یه قرص گذاشتم اونو بخور بعد برو پایین به اجوما گفتم برات سوپ درست کنه بخور تا شب بهتر میشی شب اومدم حرف میزنیم بوس
بعد خوندنش حرصم گرفت و کلی فحش بارش کردم و گفتم باید منم یه کاری کنم اگه شبای دیگه هم مثل دیشب کنه چی پس تصمیم گرفتم فرار کنم و برم پیش دوستم هانیل پس زنگ زدم بهش
مکالمه بین هینا و هانیل:
هینا: سلام چطوری خره ماده
هانیل: سلام خوبم گاوم چی کار میکنی
یهو زدم زیر گریه و همه چیو بهش گفتم و داشت دلداریم میداد که گفتم
هینا: میشه یه چند شبی رو پیش تو بمونم؟
در همین حین یکی از خدمتکارا اتفاقی حرفاشون رو از پشت در میشنوه و سریع زنگ میزنه به جونکوک و همچی رو بهش میگه ( هینا هم مثل من شانسش گوهه)
و بعد وارد اتاق میشه که همون لحظه هم هینا خدافظی میکنه و قطع کرد که خدمتکار گفت:
خدمتکار: خانوم ارباب گفتن برای شب این لباس رو بپوشید
هینا: ازش گرفتم و بعد اینکه رفت لباسو انداختم اونورو
هینا: ارباب گفتن برای شب این لباسو بپوشین (اداشو در میاره)
برو بابا پسره ی ( عه درست حرف بزن به فاخت میدم ها) نه نه باشه غلط کردم پسره ی بامزه خوبه؟ (آره)
و بعد هانیل زنگ زد که اوکی کردیم سر ساعت ۸ کا جونکوک هم نباشه ساعت ۷ بود که سریع به دوش ۳۰ مینی گرفتم و به هوای مشکی و کلاه مشکی پوشیدم و رفتم پایین که بادیگارد ها جلوی در بودن که یکیشون جلومو گرفت و گفت:
بادیگارد: خانوم ارباب اجازه بیرون رفتنتونو ندادن
گفتم
هینا: مگه باید از اون اجازه بگیرم میخوام برم بیرون
که گفت
بادیگارد: ولی آخه
گفتم
هینا: خودم بهش گفتم
و بعد رفتم بیرون داشتم سوار ماشین میشدم که یکی از پشت سرم گفت:
یکی: جایی تشریف میبری؟
اون اون جونکوک بود بسم الله اون اینجا چی کار میکنه مگه قرار نبود ساعت ۱۱ بیاد که داد زد کجا میری؟
منم برگشتم سمتش و گفتم خونه دوستم مگه نمیبینی که گفت
جونکوک: بدون اجازه من؟
گفتم
هینا: مگه باید حتما از تو اجازه بگیرم؟
که ادامه داد
جونکوک: منو عصبی نکن برو تو اتاق تا بیام بالا
ترسیدم فکر کردم شاید دوباره بخواد کار دیشبشو بکنه که با صدای نسبتأ بلندی گفتم نمیرم که..
(خماری🤭👑💕)
❤😎پارت ۷
ویو صبح
با یه دل درد بدی از جام پاشدم نمیتونستم خوب راه برم به خاطر دیشب و مثل پنگوئن رفتم سمت دستشویی
اومدم لباسامو عوض کردم و به نوشته رو میز آرایشم دیدم نوشته بود:
جونکوک: دخمل خوشگلم برات یه قرص گذاشتم اونو بخور بعد برو پایین به اجوما گفتم برات سوپ درست کنه بخور تا شب بهتر میشی شب اومدم حرف میزنیم بوس
بعد خوندنش حرصم گرفت و کلی فحش بارش کردم و گفتم باید منم یه کاری کنم اگه شبای دیگه هم مثل دیشب کنه چی پس تصمیم گرفتم فرار کنم و برم پیش دوستم هانیل پس زنگ زدم بهش
مکالمه بین هینا و هانیل:
هینا: سلام چطوری خره ماده
هانیل: سلام خوبم گاوم چی کار میکنی
یهو زدم زیر گریه و همه چیو بهش گفتم و داشت دلداریم میداد که گفتم
هینا: میشه یه چند شبی رو پیش تو بمونم؟
در همین حین یکی از خدمتکارا اتفاقی حرفاشون رو از پشت در میشنوه و سریع زنگ میزنه به جونکوک و همچی رو بهش میگه ( هینا هم مثل من شانسش گوهه)
و بعد وارد اتاق میشه که همون لحظه هم هینا خدافظی میکنه و قطع کرد که خدمتکار گفت:
خدمتکار: خانوم ارباب گفتن برای شب این لباس رو بپوشید
هینا: ازش گرفتم و بعد اینکه رفت لباسو انداختم اونورو
هینا: ارباب گفتن برای شب این لباسو بپوشین (اداشو در میاره)
برو بابا پسره ی ( عه درست حرف بزن به فاخت میدم ها) نه نه باشه غلط کردم پسره ی بامزه خوبه؟ (آره)
و بعد هانیل زنگ زد که اوکی کردیم سر ساعت ۸ کا جونکوک هم نباشه ساعت ۷ بود که سریع به دوش ۳۰ مینی گرفتم و به هوای مشکی و کلاه مشکی پوشیدم و رفتم پایین که بادیگارد ها جلوی در بودن که یکیشون جلومو گرفت و گفت:
بادیگارد: خانوم ارباب اجازه بیرون رفتنتونو ندادن
گفتم
هینا: مگه باید از اون اجازه بگیرم میخوام برم بیرون
که گفت
بادیگارد: ولی آخه
گفتم
هینا: خودم بهش گفتم
و بعد رفتم بیرون داشتم سوار ماشین میشدم که یکی از پشت سرم گفت:
یکی: جایی تشریف میبری؟
اون اون جونکوک بود بسم الله اون اینجا چی کار میکنه مگه قرار نبود ساعت ۱۱ بیاد که داد زد کجا میری؟
منم برگشتم سمتش و گفتم خونه دوستم مگه نمیبینی که گفت
جونکوک: بدون اجازه من؟
گفتم
هینا: مگه باید حتما از تو اجازه بگیرم؟
که ادامه داد
جونکوک: منو عصبی نکن برو تو اتاق تا بیام بالا
ترسیدم فکر کردم شاید دوباره بخواد کار دیشبشو بکنه که با صدای نسبتأ بلندی گفتم نمیرم که..
(خماری🤭👑💕)
- ۹.۰k
- ۱۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط