روبه روم ایستاده بود، سرشو انداخته بود پایین.
روبه روم ایستاده بود، سرشو انداخته بود پایین.
آروم گفت: "اومدم که با هم باشیم. شروع کنیم..."
گفتم: اختلاف سنیمون زیاده
شوکه شد. گفت: ینی منو نمیشناسی؟!
خندیدم و گفتم:
"نه اینکه تو بچه باشی، نه! من پیرم....
دیر برگشتی... پیر شدم از نبودنت...
آروم گفت: "اومدم که با هم باشیم. شروع کنیم..."
گفتم: اختلاف سنیمون زیاده
شوکه شد. گفت: ینی منو نمیشناسی؟!
خندیدم و گفتم:
"نه اینکه تو بچه باشی، نه! من پیرم....
دیر برگشتی... پیر شدم از نبودنت...
۳۷۸
۰۱ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.