پارت²⁴
پارت²⁴
................
_ به چی فک میکنی
؛؛ هوم؟
_ میگم به چی فک میکنی
؛؛ به اینکه باید چیکار کنم
_ هنوز نگران اون موضوعی؟
؛؛ نباشم ؟
_ اره نباش چون تا الان خبری نیست
؛؛ به هرحال این نباشه دردسرهایه دیگم دارم مهمترینش اینه
_ چه دردسری؟
؛؛ یه نفر اینجاس که نباید باهاش روبه رو بشم
_ کیه؟
؛؛ اخه به توچه
_ این چه طرز برخورده
؛؛ من با فضولا اینجوری حرف میزنم
_ مث ادم دارم باهات مذاکره میکنم ادم باش
؛؛ ادم ببینم ادم میشم
شروع شد دوباره دور برداشتیم همینجوری مخ همدیگه رو کار گرفته بودیم تا جیمین و تهیونگ اومدن و ابمیوه دادن دستمون تا ساکت شیم انگار بچه ام >~<
داشتیم قدم میزدیم و ابمیوه میخوردیم این کارو دوس داشتم هوا خنک بود بادخنکی میوزید یکم نشستیم با شن ها داشتم بازی میکردم قلعه شنی درست کردم داشتم خودمو سرگرم میکردم
_ نگا نگا انگار یه بچه سه ساله رو اوردیم بیرون
؛؛ اخه به توچه من دارم چیکار میکنم
_ الحق که درست گفته بودم سه سالته
؛؛ میام این ماسه هارو میریزم رو سرتااا
_ جرعتشو نداری
؛؛ میخوای بریزم رو سرت تا بفهمی جرعتشو دارم یانه؟
تهیونگ " بابا بسه از صب اومدم پیشتون انگار اومدم میدون جنگ دیوانم کردین بسهه دیگه
؛؛ تو که دیدی من کاری نداشتم خودش شرو میکنه
_ مننن؟ تو میخوای ماسه رو بریزی رو سرم
؛؛ خوب داری تشویقم میکنی بریزم رو سرت
_ تشویقت نکردم فقط گفتم جرعت نداری
؛؛ فقط یه بار دیگه بگو من جرعت چکاریو دارم یا ندارم تا کلسو روت خالی کنم
_ تو ... جرعت ... نداری
بلند شدم و قلعه رو چنگ زدم و چندتا تیکشو تو دستم مشت کردم و پرت کردم سمتش
؛؛ حالا دیدی جرعتشو دارم ... بسته یا بازم بریزم ؟؟
_ یونا .... به بفعته فرار کنی تا بلند نشدم
؛؛ برو بابا
یهو دیدم بلند شد و تند اومد سمتم منم پا به فرار گذاشتم
بابا من از کجا میدونستم عصبی میشه ( اخه اخر خدا کی خوشش میاد یه مشت ماسه بریزی رو سرش؟) جیمین و تهیونگم نشسته بودن و تاسف بار نگام میکردن بجا اینکه نجاتم بدن دارن نگام میکنن پام گیر کرد و افتادم رو زمین
اومد بالا سرم و نشست رو شکمم ... اخه مرد گنده ۸۰ کیلو وزنتو انداختی رو شکم من؟
؛؛ وای ... بخدا نمیخواستم ... اینجوری کنم ... بلند شوووو ... الان بالا میارم
_ که تو رو من ماسه میریزی ها
؛؛ بخدا عمدی نبود ... من میخواستم نشون بدم ازت نمیترسم
جیمین اومد بلندش کرد اخیشش تونستم نفس بکشم یخورده کل کل کردیم و سوار شدیم اول اون ددتا رو رسوندیم و رفتیم خونه تو راه بودیم بخاطر ماسه بامن حرف نمیزد اخم کرده بود و رانندگی میکرد فک کنم ناراحت شده خواستم از دلش دربیارم پس شروع کردم چرتوپرت گفتن
؛؛ خیلی امشب هوا خوبه نه؟
_ .....
................
_ به چی فک میکنی
؛؛ هوم؟
_ میگم به چی فک میکنی
؛؛ به اینکه باید چیکار کنم
_ هنوز نگران اون موضوعی؟
؛؛ نباشم ؟
_ اره نباش چون تا الان خبری نیست
؛؛ به هرحال این نباشه دردسرهایه دیگم دارم مهمترینش اینه
_ چه دردسری؟
؛؛ یه نفر اینجاس که نباید باهاش روبه رو بشم
_ کیه؟
؛؛ اخه به توچه
_ این چه طرز برخورده
؛؛ من با فضولا اینجوری حرف میزنم
_ مث ادم دارم باهات مذاکره میکنم ادم باش
؛؛ ادم ببینم ادم میشم
شروع شد دوباره دور برداشتیم همینجوری مخ همدیگه رو کار گرفته بودیم تا جیمین و تهیونگ اومدن و ابمیوه دادن دستمون تا ساکت شیم انگار بچه ام >~<
داشتیم قدم میزدیم و ابمیوه میخوردیم این کارو دوس داشتم هوا خنک بود بادخنکی میوزید یکم نشستیم با شن ها داشتم بازی میکردم قلعه شنی درست کردم داشتم خودمو سرگرم میکردم
_ نگا نگا انگار یه بچه سه ساله رو اوردیم بیرون
؛؛ اخه به توچه من دارم چیکار میکنم
_ الحق که درست گفته بودم سه سالته
؛؛ میام این ماسه هارو میریزم رو سرتااا
_ جرعتشو نداری
؛؛ میخوای بریزم رو سرت تا بفهمی جرعتشو دارم یانه؟
تهیونگ " بابا بسه از صب اومدم پیشتون انگار اومدم میدون جنگ دیوانم کردین بسهه دیگه
؛؛ تو که دیدی من کاری نداشتم خودش شرو میکنه
_ مننن؟ تو میخوای ماسه رو بریزی رو سرم
؛؛ خوب داری تشویقم میکنی بریزم رو سرت
_ تشویقت نکردم فقط گفتم جرعت نداری
؛؛ فقط یه بار دیگه بگو من جرعت چکاریو دارم یا ندارم تا کلسو روت خالی کنم
_ تو ... جرعت ... نداری
بلند شدم و قلعه رو چنگ زدم و چندتا تیکشو تو دستم مشت کردم و پرت کردم سمتش
؛؛ حالا دیدی جرعتشو دارم ... بسته یا بازم بریزم ؟؟
_ یونا .... به بفعته فرار کنی تا بلند نشدم
؛؛ برو بابا
یهو دیدم بلند شد و تند اومد سمتم منم پا به فرار گذاشتم
بابا من از کجا میدونستم عصبی میشه ( اخه اخر خدا کی خوشش میاد یه مشت ماسه بریزی رو سرش؟) جیمین و تهیونگم نشسته بودن و تاسف بار نگام میکردن بجا اینکه نجاتم بدن دارن نگام میکنن پام گیر کرد و افتادم رو زمین
اومد بالا سرم و نشست رو شکمم ... اخه مرد گنده ۸۰ کیلو وزنتو انداختی رو شکم من؟
؛؛ وای ... بخدا نمیخواستم ... اینجوری کنم ... بلند شوووو ... الان بالا میارم
_ که تو رو من ماسه میریزی ها
؛؛ بخدا عمدی نبود ... من میخواستم نشون بدم ازت نمیترسم
جیمین اومد بلندش کرد اخیشش تونستم نفس بکشم یخورده کل کل کردیم و سوار شدیم اول اون ددتا رو رسوندیم و رفتیم خونه تو راه بودیم بخاطر ماسه بامن حرف نمیزد اخم کرده بود و رانندگی میکرد فک کنم ناراحت شده خواستم از دلش دربیارم پس شروع کردم چرتوپرت گفتن
؛؛ خیلی امشب هوا خوبه نه؟
_ .....
۱۷.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.