دختر کوچکي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت.آن رو
دختر کوچکي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت.آن روز صبح هوا رو به وخامت گذاشت وطوفان و رعد و برق شديدي در گرفت.مادر کودک نگران شده بود که مبادا دخترش از طوفان بترسد،به همين جهت تصميم گرفت با اتومبيل خود به دنبال دخترش برود.در وسط راه،ناگهان چشمش به دخترش افتادکه با هر رعد و برقي مي ايستد و به آسمان نگاه کرده و لبخند مي زند!زماني که مادر از او پرسيد چه کار مي کني؟دخترک پاسخ داد:من سعي مي کنم صورتم قشنگ به نظربياد،چون خدا داره از من عکس مي گيره
۱۲۳
۰۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.