کجای قصه

کجای قصه;
نگفته ام دوست دارم؟!
بگذار فکر کنم
هیچ کجا انگار!
تا یادم می آید،
بهانه هایم هم،
پر بود از فریاد،
فریاد اینکه:
دیوانه! من دیوانه توام!
اما ببخش مرا
انگار همچون کودکی نوزاد بودم،
که هرچه تقلا می کند،
کسی نمی فهمد که شیر می خواهد،
یا گرمای تن مادر می خواهد...
اما حالا که می نویسم
بارها بخوان!
بلند بخوان!
دیوانه
دوست دارم.
دیدگاه ها (۱)

آدم خسته هیچ نمی خواهد ! فقط دلش میخواهد دست خودش را بگیرد و...

در شب های طولانی و در تنهایی وهم انگیزمکنار پنجره می نشینم و...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

#طلوعِ‌چشمهایت...به خیالم می‌روی و از یاد خواهم برد نگاه ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط