تازه از ماموریت برگشته بودین و بدن جفتتون زخمی بود ولی چو
تازه از ماموریت برگشته بودین و بدن جفتتون زخمی بود ولی چویا به زور خودش رو نگه داشته بود بیهوش نشه دازای و موری جلوی ساختمون سازمان منتظرتون بودن
دازای با دیدن تو سریع جلو آمد و یکی از دوستات رو توی دستش گرفت
دازای:واییی بانوی من حالت خوبه
چویا:خفه شو...به تو چه که حالش خوبه یا نه
دازای:من داشتم...
قبل از تموم شدن حرفش چویا خیلی محکم با لگد کوبید توی قفسه سینه دازای
دازای اونطرف تر پرت شد و از درد سینش رو نگه داشت و یکی از چشماش رو بست
با تعجب سمت چویا برگشتی که چیزی بگی ولی با دید چشمای چویا که کامل بسته شد شک شدی چویا تلوتلویی خورد و با صورت به سمت زمین رفت سریع جلوش وایسادی و گرفتیش سرش رو که روی سینت بود نوازش کردی و با بغض گفتی
ا/ت:نگران نباش من اینجام
چویا رو به بیمارستان بردی ولی بعد از دو ساعت حالش بهتر شد و تو بخش آمد کنار تختش نشسته بودی و نگاهش میکردی
حس کردی از خستگی ماموریت جشمات داره میره سرت رو شکم چویا گزاشتی و خوابت برد نیم ساعت بعد چویا به هوش آمد و با دیدن تو لبخندی زد و مو هات رو نوازش کرد سریع و نگران از خواب پاشدی و نگاهش کردی وقت دیدی به هوشه و حالش خوبه با یه لبخند بزرگ شروع به گریه کردی و بغلش کردی
ا/ت:جوشحالم که حالت خوبه
چویا:ازت ممنونم...ا/ت بخاطر اتفاقی که جلوی مقر با دازای افتاد متاسفم من...راستش...خب من...من دوست دارم...نمیخوام اون بانداژی احمق بهت نزدیک شه
تمام مدت با تعجب نگاهش میکردی وقتی حرفش تموم شد شروع به خنده کردی
ا/ت:منم دوست دارم چوچو جونم
دازای با دیدن تو سریع جلو آمد و یکی از دوستات رو توی دستش گرفت
دازای:واییی بانوی من حالت خوبه
چویا:خفه شو...به تو چه که حالش خوبه یا نه
دازای:من داشتم...
قبل از تموم شدن حرفش چویا خیلی محکم با لگد کوبید توی قفسه سینه دازای
دازای اونطرف تر پرت شد و از درد سینش رو نگه داشت و یکی از چشماش رو بست
با تعجب سمت چویا برگشتی که چیزی بگی ولی با دید چشمای چویا که کامل بسته شد شک شدی چویا تلوتلویی خورد و با صورت به سمت زمین رفت سریع جلوش وایسادی و گرفتیش سرش رو که روی سینت بود نوازش کردی و با بغض گفتی
ا/ت:نگران نباش من اینجام
چویا رو به بیمارستان بردی ولی بعد از دو ساعت حالش بهتر شد و تو بخش آمد کنار تختش نشسته بودی و نگاهش میکردی
حس کردی از خستگی ماموریت جشمات داره میره سرت رو شکم چویا گزاشتی و خوابت برد نیم ساعت بعد چویا به هوش آمد و با دیدن تو لبخندی زد و مو هات رو نوازش کرد سریع و نگران از خواب پاشدی و نگاهش کردی وقت دیدی به هوشه و حالش خوبه با یه لبخند بزرگ شروع به گریه کردی و بغلش کردی
ا/ت:جوشحالم که حالت خوبه
چویا:ازت ممنونم...ا/ت بخاطر اتفاقی که جلوی مقر با دازای افتاد متاسفم من...راستش...خب من...من دوست دارم...نمیخوام اون بانداژی احمق بهت نزدیک شه
تمام مدت با تعجب نگاهش میکردی وقتی حرفش تموم شد شروع به خنده کردی
ا/ت:منم دوست دارم چوچو جونم
۲.۷k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.