part ⁴⁰💕🐻فصل دوم
تهیونگ « یادته آچا اون روز گفت اگه اذیتت کردم بری بهش بگی؟
کاترین « اره... چطور؟
تهیونگ « علاوه بر این پارتی کوچولو یه پارتی گردن کلفت دیگه داری که اخطار داده اگه اذیتت کنم گردنم رو میکشنه
کاترین « کوکه؟؟
تهیونگ « نه اونکه جرعت نداره ازین غلطا بکنه...
کاترین « عه مگه داداشم چشه
تهیونگ « داداش شما چش نیست... بخواد بزنه میفرستمش زندان
کاترین « بدجنس... خب حالا نگفتی این کیه که میتونه ازین غلطا بکنه؟
تهیونگ « نام... برادر بزرگم
کاترین « عه؟ از همتون عاقل تره...
تهیونگ « یه عاقلی نشونت بدم
کاترین « نه نه قلقلک نه...
تهیونگ « خب تا اومدن بقیه تایم داریم... نظرت چیه همین الان تصویه حساب کنیم؟
کاترین « مخالفم... قطعا نمیشه...
تهیونگ « خب گلم دو تا گزینه داری... یا با زبون خوش حرفت رو پس میگیری یا خودم بزور متوسل میشم
کاترین « راه برای رسیدن به زئوس زیاده.... فرار رو انتخاب میکنم
نیم ساعت بعد //
_نیم ساعتی میشد که ته و کاترین عین موش و گربه به جون هم اوفتاده بودن و آچا خیلی ریلکس روی مبل سالن اصلی نشسته بود و انگار که فیلم طنز جذابی رو به نمایش گذاشته باشن به پدر و مادری که الان به یقین رسیده بود کوک درونشون زیادی فعاله خیره شده بود....
آچا « ایشش.. پفیلام تموم شد.... میخواستم پاشم برم پفیلا بیارم که زنگ عمارت به صدا در اومد... امشب خدمه و بادیگارد ها رو فرستاده بودن برن مرخصی و فقط خودمون بودیم... بابا و آبی متوجه صدای زنگ نشده بودن و همچنان درگیر بودن! خیلی سوسکی از سالن رد شدم و به سمت حیاط عمارت رفتم
جین « همزمان با تیم ویژه به عمارت ته رسیدیم... پدر جلو تر از همه رفت زنگ زد... طبق معمول پسر ته ته قاری بی احتیاطش رو به خاطر فرستادن بادیگارد ها سرزنش کرد و زنگ در رو زد!
آچا « بابا بزرگگگگگ خوش اومدییییی
کیم سو « نوه ی قشنگم آچا.... خوبی فرشته ی من؟
اچا « دلم برات تنگ شده بود بابا بزرگ
نامجون « دست شما درد نکنه ما پشمکیم پیشی کوچولو؟
آچا « نخیر... شما عمویی منی... *بغلم کن عمو... تولوقودا
جین « ای شیطون... از پدر و مادرت چه خبر؟ ادب ندارن بیان استقبال... ما به جهنم... حداقل به استقبال رئیس جمهور میومدن
اچا « خب... اونا درگیرن
کوک « هان؟ یعنی چی؟
آچا « خب آبی به بابا گفت عمو نام باهوش تر از همه اس اونم گفت تا موقعی که حرفت رو پس نگیری قلقلکت میدم
نامجون « هعییی... میگم این بچه رد داده این مسئولیت براش زیادی سنگین بود
کیم سو « *خنده... خوشحالم که بعد از چندین سال یه نفر پیدا شد که دوباره ته رو خوشحال کنه... بریم دوست دارم زودتر عروسم رو ببینم
کوک « همراه رئیس جمهور وارد عمارت شدیم... معمولا توی این جور مواقع صدای جیغ و داد میومد اما ته و کاترین خیلی اروم بودن....
کاترین « اره... چطور؟
تهیونگ « علاوه بر این پارتی کوچولو یه پارتی گردن کلفت دیگه داری که اخطار داده اگه اذیتت کنم گردنم رو میکشنه
کاترین « کوکه؟؟
تهیونگ « نه اونکه جرعت نداره ازین غلطا بکنه...
کاترین « عه مگه داداشم چشه
تهیونگ « داداش شما چش نیست... بخواد بزنه میفرستمش زندان
کاترین « بدجنس... خب حالا نگفتی این کیه که میتونه ازین غلطا بکنه؟
تهیونگ « نام... برادر بزرگم
کاترین « عه؟ از همتون عاقل تره...
تهیونگ « یه عاقلی نشونت بدم
کاترین « نه نه قلقلک نه...
تهیونگ « خب تا اومدن بقیه تایم داریم... نظرت چیه همین الان تصویه حساب کنیم؟
کاترین « مخالفم... قطعا نمیشه...
تهیونگ « خب گلم دو تا گزینه داری... یا با زبون خوش حرفت رو پس میگیری یا خودم بزور متوسل میشم
کاترین « راه برای رسیدن به زئوس زیاده.... فرار رو انتخاب میکنم
نیم ساعت بعد //
_نیم ساعتی میشد که ته و کاترین عین موش و گربه به جون هم اوفتاده بودن و آچا خیلی ریلکس روی مبل سالن اصلی نشسته بود و انگار که فیلم طنز جذابی رو به نمایش گذاشته باشن به پدر و مادری که الان به یقین رسیده بود کوک درونشون زیادی فعاله خیره شده بود....
آچا « ایشش.. پفیلام تموم شد.... میخواستم پاشم برم پفیلا بیارم که زنگ عمارت به صدا در اومد... امشب خدمه و بادیگارد ها رو فرستاده بودن برن مرخصی و فقط خودمون بودیم... بابا و آبی متوجه صدای زنگ نشده بودن و همچنان درگیر بودن! خیلی سوسکی از سالن رد شدم و به سمت حیاط عمارت رفتم
جین « همزمان با تیم ویژه به عمارت ته رسیدیم... پدر جلو تر از همه رفت زنگ زد... طبق معمول پسر ته ته قاری بی احتیاطش رو به خاطر فرستادن بادیگارد ها سرزنش کرد و زنگ در رو زد!
آچا « بابا بزرگگگگگ خوش اومدییییی
کیم سو « نوه ی قشنگم آچا.... خوبی فرشته ی من؟
اچا « دلم برات تنگ شده بود بابا بزرگ
نامجون « دست شما درد نکنه ما پشمکیم پیشی کوچولو؟
آچا « نخیر... شما عمویی منی... *بغلم کن عمو... تولوقودا
جین « ای شیطون... از پدر و مادرت چه خبر؟ ادب ندارن بیان استقبال... ما به جهنم... حداقل به استقبال رئیس جمهور میومدن
اچا « خب... اونا درگیرن
کوک « هان؟ یعنی چی؟
آچا « خب آبی به بابا گفت عمو نام باهوش تر از همه اس اونم گفت تا موقعی که حرفت رو پس نگیری قلقلکت میدم
نامجون « هعییی... میگم این بچه رد داده این مسئولیت براش زیادی سنگین بود
کیم سو « *خنده... خوشحالم که بعد از چندین سال یه نفر پیدا شد که دوباره ته رو خوشحال کنه... بریم دوست دارم زودتر عروسم رو ببینم
کوک « همراه رئیس جمهور وارد عمارت شدیم... معمولا توی این جور مواقع صدای جیغ و داد میومد اما ته و کاترین خیلی اروم بودن....
۱۴۵.۵k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.