شیرِجنگل ناگهان چشمش به یک آهو فتاد
شیرِجنگل ناگهان چشمش به یک آهو فتاد
از هوای عشق او قلبش تپیدن ها نهاد
روز و شب هایش پر از انگار شد
در دلش میل وصال و حسرتش خلوار شد
با خودش کرد او ملامت ، عشق آهو میبری ؟
آهوی دشت مغان را عاقبت تو می دری؟ !
گر روی سویش ،هوای وحش گیرد ترا
می دری آن قلب کوچک ، می شناسم من ترا
تا که از تو دور باشد ، ایمن است
گر روی از عشق سویش ، حربه ی اهریمن است
او غزالی شاد و سرخوش ، تو ولی پیر و نحیف
او برایت مثل طعمه ، تو به او هستی حریف
تو کجا و عشق آهو ، در گذر از این خیال
او ترا فرضی بعید است ، رد شو از عشق محال
شیرِ بیچاره ی غمگین ، خسته از فتوای عقل
با خودش حیران دمادم، از غم و اندوه نَقل
با خودش می گفت کاشکی بودم من غزال
می جهیدم در کنارش ، فارغ از بیمِ زوال
کاشکی طعمه ی شیران نبودند آهوان
تا فراهم گشته آغوشی میان
عزمِ خود جزم و رهِ آهو به پیش
عقلِ او از این تمنا ، ریشِ ریش
با صدایی پر تضرع ، پر زِ مهر
شیر جنگل باز کرد آوازِ شعر
لطف کن آهو بیا و در کنار من نشین
من شدم بیتاب تو، لطفا مرا سلطان مبین
من ندارم طاقت رفتارهای خشک تو
لحظه هایم مملو از عطر و شمیم مشک تو
تو نترس از من، بیا در این میان
من نخواهم ماند از درندگان
تو بشو فرمانروا و بر دلم سلطان باش
من پی دلدار خوبم ، تو بیا و آن باش
آهوی ترسان و لرزان می شنید این حرفها
با خودش می گفت الهی، رد کن آماج بلا
این که روبه نیست عیاشی کند
یا چرا باید که لفاظی کند
او چه میخواهد ز من ، بیم دارم من از او
او که سلطان است ، من کجا در شان او
من غزال کوچک و نازک بدن
در تمام عمر ، ترس در جان من
گر شوم نزدیک او ، خواهد خورَم
من شنیدم بارها از او ستم
مادرم میگفت سلطان به آهو دشمن است
یا گمانم شاید این سوء ظن است
شاید این یک فرق دارد با دیگری
باید اکنون من نمایم زیرکی
می روم از کنجِ این خانه برون
تا ببینم این فریب است یا فسون
دست و پای او ولی لرزان چو بید
هم ز ترس شیر و هم از ترسِ کید
پاگذاشت آرام از خانه برون
سرزنشها می شنید او از درون
شیر دید آهو خرامان می رود
گاه محتاط و آرام ، گه می جهد
در دلش شوری به پا شد از عطش
روی آهو همچو ماهی در شبش
گام برداشت سوی آهوی جوان
لحظه ای آرام و بعدش او دوان
دید آهو سلطان شتابان می دود
با خودش لرزید که من را می دَرد
شیر می خواست آغوش گیرد آن غزال
تا دلش آرام گیرد در مجال
ناگهان عرصه به آهو تنگ شد
او فِتاد ازترس و همچو سنگ شد
قلب او از هر تپش باز ایستاد
اشک سلطان بر جمال او فِتاد
بنشست شیر در کنار پیکرش
وا اسف گویان ز ذجر هجرتش... #lion_king #lion #king #شیر #شیر_شاه #حیوانات #طبیعت_زیبا
از هوای عشق او قلبش تپیدن ها نهاد
روز و شب هایش پر از انگار شد
در دلش میل وصال و حسرتش خلوار شد
با خودش کرد او ملامت ، عشق آهو میبری ؟
آهوی دشت مغان را عاقبت تو می دری؟ !
گر روی سویش ،هوای وحش گیرد ترا
می دری آن قلب کوچک ، می شناسم من ترا
تا که از تو دور باشد ، ایمن است
گر روی از عشق سویش ، حربه ی اهریمن است
او غزالی شاد و سرخوش ، تو ولی پیر و نحیف
او برایت مثل طعمه ، تو به او هستی حریف
تو کجا و عشق آهو ، در گذر از این خیال
او ترا فرضی بعید است ، رد شو از عشق محال
شیرِ بیچاره ی غمگین ، خسته از فتوای عقل
با خودش حیران دمادم، از غم و اندوه نَقل
با خودش می گفت کاشکی بودم من غزال
می جهیدم در کنارش ، فارغ از بیمِ زوال
کاشکی طعمه ی شیران نبودند آهوان
تا فراهم گشته آغوشی میان
عزمِ خود جزم و رهِ آهو به پیش
عقلِ او از این تمنا ، ریشِ ریش
با صدایی پر تضرع ، پر زِ مهر
شیر جنگل باز کرد آوازِ شعر
لطف کن آهو بیا و در کنار من نشین
من شدم بیتاب تو، لطفا مرا سلطان مبین
من ندارم طاقت رفتارهای خشک تو
لحظه هایم مملو از عطر و شمیم مشک تو
تو نترس از من، بیا در این میان
من نخواهم ماند از درندگان
تو بشو فرمانروا و بر دلم سلطان باش
من پی دلدار خوبم ، تو بیا و آن باش
آهوی ترسان و لرزان می شنید این حرفها
با خودش می گفت الهی، رد کن آماج بلا
این که روبه نیست عیاشی کند
یا چرا باید که لفاظی کند
او چه میخواهد ز من ، بیم دارم من از او
او که سلطان است ، من کجا در شان او
من غزال کوچک و نازک بدن
در تمام عمر ، ترس در جان من
گر شوم نزدیک او ، خواهد خورَم
من شنیدم بارها از او ستم
مادرم میگفت سلطان به آهو دشمن است
یا گمانم شاید این سوء ظن است
شاید این یک فرق دارد با دیگری
باید اکنون من نمایم زیرکی
می روم از کنجِ این خانه برون
تا ببینم این فریب است یا فسون
دست و پای او ولی لرزان چو بید
هم ز ترس شیر و هم از ترسِ کید
پاگذاشت آرام از خانه برون
سرزنشها می شنید او از درون
شیر دید آهو خرامان می رود
گاه محتاط و آرام ، گه می جهد
در دلش شوری به پا شد از عطش
روی آهو همچو ماهی در شبش
گام برداشت سوی آهوی جوان
لحظه ای آرام و بعدش او دوان
دید آهو سلطان شتابان می دود
با خودش لرزید که من را می دَرد
شیر می خواست آغوش گیرد آن غزال
تا دلش آرام گیرد در مجال
ناگهان عرصه به آهو تنگ شد
او فِتاد ازترس و همچو سنگ شد
قلب او از هر تپش باز ایستاد
اشک سلطان بر جمال او فِتاد
بنشست شیر در کنار پیکرش
وا اسف گویان ز ذجر هجرتش... #lion_king #lion #king #شیر #شیر_شاه #حیوانات #طبیعت_زیبا
۸۴.۱k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.