پارت 31 و اخر
پارت 31 و اخر
قلبم تند میزد خیلی.... یهو سوهو اومد کنامو گفت:
_خوبببب.... دختر سجاع ما چطورع...؟؟
خندیدمو گفتم:
_من اگه شجاع بودم شما الان تو خونتون بودینــ....
_این حرفو نزن... ت خیلیم خوبیـ... تو جون تمام... دنیاتونو و ماهارو نجات دادی....
+ممنون... عزیزمــــ....
_ خواهش... آبجی کوچولو...
یه لبخند... بهش زدم...
زو زه سهون کردمـــ... که... رو کوله چان خواب رفته و چانم داره بهش فحش رکیک میده... خندیدم... بهشــــ... چان خیلی باحالهــــــ....
دیگه کم کم نزدیکـ... قلعهـــ... شدیمـ...نگاهی بهش کردمـ...
نزدیک شدمـ... که یهو تیری از کنارع شونم رد شد همه ترسیده بودن... نگاه نگهبانا کردم و اب... دهنمو قورت دادم... یه ام هون اومد گفت:
_چه وهمونای عزیزیییـــ... و خندید
با نفرت بهش نگاه کردم.... سهون یهو از رو کول چان افتاد تا ام هون رو دید... اخماش رفت ت هم... اومد نزدیک تا وردی بخونهـــ اما نتونست و ما وردی خوندم و قدرتم که آب بود از دستام سرازیر شد..... به سمتش گرفتم و پونیم که قدرتش... آتش بود امد و مه حیا خاک بود و یکی دیگه مونده بود... نگاهی به سهون کردمــــ و ام عون هم که قدرت سیاهی ابدی داشت ما نمیتونستیم فقط با 3 قدرت طبیعت جلوش وایسیمـ... نیاز به 4 تا بود... سهون اومد کنارم بچه ها همه رفته بودن پشت صخره ها از ترس و نگهبانا هم همینطور... با تمام قدرت قدرتامونو مخلوت مردیم و اون داشت کم میورد و افتاد رو زمینـ... ما هم دست برداشتیم هنوز حون داشت یه پوزخند بهمون زد و بلند شد و قدرتشو به سمتمون گرفتــ... ایندفعه سهون گارد گرفت... ما عقب بودیم اینقدر فشار دوتا قدرت زیاد بود که یهو جرقه ای خورد و همع جا سفید شد و بعد از چند لحظه با جنازه ی ام هون مواجه شدیم... با سرعت رفتم بالا سرش... مرده بود... قطره اشکی از چشام ریخت و گفتم:
_نه ام هون... این پایان تو نبود...
مادرم و بقیه خون آشاما که طلسمشون شکسته بود امده بودن بیرونـ... مامان اومد کنارمــ... وقتی ام هون رو دید...اشکش در اومد و من گفتم:
_ این همبازی بچگیامه!!!...
1 هفته بعد:
رز:
امروز روز تاج گذاری سهونه... منم بتید برای مهمونی اماده میشدم.. لباس مشکی... پوشیدم که گیپور کاری داشت رو با کفش.... ساده ایی پوشیدمــ... دخترا رو تو چار گوب در دیدم همشون بودن... 😭... لوازم ارایشیـ.. همراشون بود.. اومدن... نزدیک... جیسو گفت:
_ من سر سوهو شرط میبندمـ. که امروز سهون از رزی خاستگاری میکنهـ...!😂
پونی _ کی سوهو رو خواست... چیش...!
جیسو چش غره ایی رفت و نگاه من کرد و گفت:
_ بیا عروس امشبمون... بیا... خومشلت کنیم...!
رفتمـ عقب گفتم:
+ کسی که منو بخواد... با همین قیافه مبخواد...!
همشون _اههه...
ادامهدر پست بعد....
قلبم تند میزد خیلی.... یهو سوهو اومد کنامو گفت:
_خوبببب.... دختر سجاع ما چطورع...؟؟
خندیدمو گفتم:
_من اگه شجاع بودم شما الان تو خونتون بودینــ....
_این حرفو نزن... ت خیلیم خوبیـ... تو جون تمام... دنیاتونو و ماهارو نجات دادی....
+ممنون... عزیزمــــ....
_ خواهش... آبجی کوچولو...
یه لبخند... بهش زدم...
زو زه سهون کردمـــ... که... رو کوله چان خواب رفته و چانم داره بهش فحش رکیک میده... خندیدم... بهشــــ... چان خیلی باحالهــــــ....
دیگه کم کم نزدیکـ... قلعهـــ... شدیمـ...نگاهی بهش کردمـ...
نزدیک شدمـ... که یهو تیری از کنارع شونم رد شد همه ترسیده بودن... نگاه نگهبانا کردم و اب... دهنمو قورت دادم... یه ام هون اومد گفت:
_چه وهمونای عزیزیییـــ... و خندید
با نفرت بهش نگاه کردم.... سهون یهو از رو کول چان افتاد تا ام هون رو دید... اخماش رفت ت هم... اومد نزدیک تا وردی بخونهـــ اما نتونست و ما وردی خوندم و قدرتم که آب بود از دستام سرازیر شد..... به سمتش گرفتم و پونیم که قدرتش... آتش بود امد و مه حیا خاک بود و یکی دیگه مونده بود... نگاهی به سهون کردمــــ و ام عون هم که قدرت سیاهی ابدی داشت ما نمیتونستیم فقط با 3 قدرت طبیعت جلوش وایسیمـ... نیاز به 4 تا بود... سهون اومد کنارم بچه ها همه رفته بودن پشت صخره ها از ترس و نگهبانا هم همینطور... با تمام قدرت قدرتامونو مخلوت مردیم و اون داشت کم میورد و افتاد رو زمینـ... ما هم دست برداشتیم هنوز حون داشت یه پوزخند بهمون زد و بلند شد و قدرتشو به سمتمون گرفتــ... ایندفعه سهون گارد گرفت... ما عقب بودیم اینقدر فشار دوتا قدرت زیاد بود که یهو جرقه ای خورد و همع جا سفید شد و بعد از چند لحظه با جنازه ی ام هون مواجه شدیم... با سرعت رفتم بالا سرش... مرده بود... قطره اشکی از چشام ریخت و گفتم:
_نه ام هون... این پایان تو نبود...
مادرم و بقیه خون آشاما که طلسمشون شکسته بود امده بودن بیرونـ... مامان اومد کنارمــ... وقتی ام هون رو دید...اشکش در اومد و من گفتم:
_ این همبازی بچگیامه!!!...
1 هفته بعد:
رز:
امروز روز تاج گذاری سهونه... منم بتید برای مهمونی اماده میشدم.. لباس مشکی... پوشیدم که گیپور کاری داشت رو با کفش.... ساده ایی پوشیدمــ... دخترا رو تو چار گوب در دیدم همشون بودن... 😭... لوازم ارایشیـ.. همراشون بود.. اومدن... نزدیک... جیسو گفت:
_ من سر سوهو شرط میبندمـ. که امروز سهون از رزی خاستگاری میکنهـ...!😂
پونی _ کی سوهو رو خواست... چیش...!
جیسو چش غره ایی رفت و نگاه من کرد و گفت:
_ بیا عروس امشبمون... بیا... خومشلت کنیم...!
رفتمـ عقب گفتم:
+ کسی که منو بخواد... با همین قیافه مبخواد...!
همشون _اههه...
ادامهدر پست بعد....
۳.۰k
۰۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.