30
30
رز گفت:
_بریم پیشه جادوگر اعظمـــــ!
+بریم!
چشامونو بستیم تو اناق جادوگر اعظمــ بودیم که یهو ما رو دید و ترسید و چوب مسخرشو در اورد که رز با قدرتش لهش کرد حادوگر از ترســـ میرفت عقبـــــ.... رزی هو جنونی جلو میرفت...که یهو دستشو میزار جای قلبشــــ میخواست قلبو روحشپ تسخیر کنه! اما تا دیگه داشت جون میداد که ول نمیکرد مانعش شدم تا ول کرد و مرد... دوباره چسامونو بستیمــ که رفتیم تو سلول بیدار شده بودن... خوشحال شدیمـــ و بغلیدیم همو و اونا هم لثبیدار سدن و داشتن تازه حالیشوپ میشد تا به حالت عادی برگشتن رز براشت تعریفید و گفت باید بع کمک هم اوم هون رو شکست بدیمــــــــــ....و راهی جنگل سدیم سهون منتظر بود تا بچه ها ینی پسرا.... بعد چان سهونو کل کرد و رفتــ... ما هم همراه بودیم باید تمام قبایل میفهمیدنــــ... پس حرکتو تند کردیم....
رزی:
نگاهی به می چا کردم که رو شونه بک بود... )نازی... 😁😭کاش بودیــــ...(
یه چشمک زدم بهش که خجالت کشید و سرشپ تو گردن بک فرو برد....لیسا و جیسو... کنارمم داشتن راه میرفتن... جیسو گفت:
_کییی این بازی مسخره تموم میشه!
لیسا_ راس میگه دیوونههه شدمــ...
ارم گفتم +خیلی زووددد...
دیگه همه رو پخش کردیم تا یه جارو خبر کنن هکی خون اشام بود نشسته بود...
هر کس ساکت ییه گوشه تیی نشسته بود و داشت به گذشتخ ی نا معلومه مون فک میکردم...
سوهو گفت:
_هههیییی.... خوبــــ بعدش چیــــ؟؟
سهون _برمیگردیم خونه!
نوستایسان گفت _اینجا بدون پادشاه باشه؟؟؟!!!!
همه دوباره توسکوت رفتیم یه ساعت بعد کلی ادم جمع شده بودن دورمون... از هر قبیله ایی که بگین...
بعد شروع مردم به حرف:
+ ما باید برای نجات دادن جون و خانواده و سرزمینمون بجنگیمـــــ...
بعد از این چرت و پرتا راهی قلعه شدیم.....
رز گفت:
_بریم پیشه جادوگر اعظمـــــ!
+بریم!
چشامونو بستیم تو اناق جادوگر اعظمــ بودیم که یهو ما رو دید و ترسید و چوب مسخرشو در اورد که رز با قدرتش لهش کرد حادوگر از ترســـ میرفت عقبـــــ.... رزی هو جنونی جلو میرفت...که یهو دستشو میزار جای قلبشــــ میخواست قلبو روحشپ تسخیر کنه! اما تا دیگه داشت جون میداد که ول نمیکرد مانعش شدم تا ول کرد و مرد... دوباره چسامونو بستیمــ که رفتیم تو سلول بیدار شده بودن... خوشحال شدیمـــ و بغلیدیم همو و اونا هم لثبیدار سدن و داشتن تازه حالیشوپ میشد تا به حالت عادی برگشتن رز براشت تعریفید و گفت باید بع کمک هم اوم هون رو شکست بدیمــــــــــ....و راهی جنگل سدیم سهون منتظر بود تا بچه ها ینی پسرا.... بعد چان سهونو کل کرد و رفتــ... ما هم همراه بودیم باید تمام قبایل میفهمیدنــــ... پس حرکتو تند کردیم....
رزی:
نگاهی به می چا کردم که رو شونه بک بود... )نازی... 😁😭کاش بودیــــ...(
یه چشمک زدم بهش که خجالت کشید و سرشپ تو گردن بک فرو برد....لیسا و جیسو... کنارمم داشتن راه میرفتن... جیسو گفت:
_کییی این بازی مسخره تموم میشه!
لیسا_ راس میگه دیوونههه شدمــ...
ارم گفتم +خیلی زووددد...
دیگه همه رو پخش کردیم تا یه جارو خبر کنن هکی خون اشام بود نشسته بود...
هر کس ساکت ییه گوشه تیی نشسته بود و داشت به گذشتخ ی نا معلومه مون فک میکردم...
سوهو گفت:
_هههیییی.... خوبــــ بعدش چیــــ؟؟
سهون _برمیگردیم خونه!
نوستایسان گفت _اینجا بدون پادشاه باشه؟؟؟!!!!
همه دوباره توسکوت رفتیم یه ساعت بعد کلی ادم جمع شده بودن دورمون... از هر قبیله ایی که بگین...
بعد شروع مردم به حرف:
+ ما باید برای نجات دادن جون و خانواده و سرزمینمون بجنگیمـــــ...
بعد از این چرت و پرتا راهی قلعه شدیم.....
۲.۳k
۰۴ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.