وقتی بچه بودم کنار مادرم می خوابیدم وهرشب یک آرزو می کردم

وقتی بچه بودم کنار مادرم می خوابیدم وهرشب یک آرزو می کردم .مثلا آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد و او میگفت "میخرم به شرط آنکه بخوابی..."یا این که به بزرگترین شهربازی دنیا...و او میگفت" می برمت به شرط اینکه بخوابی....."یک شب پرسیدم :"اگر بزرگ شوم به آرزو هایم می رسم ؟"و او میگفت :"می رسی به شرط اینکه بخوابی ..."هر شب با خوشحالی میخوابیدم .آنقدر خوابیدم که بزرگ شدم وآرزو هایم کوچک شدند...دیشب مادرمو خواب دیدم ،پرسید :
هنوز هم شب ها قبل از خواب به آرزو هایت فکر میکنی ...؟!گفتم :"شب ها نمی خوابم ...."گفت :مگر چه آرزویی داری....؟!گفتم :"تو اینجا باشی وهیچ آرزویی نداشته باشم ..."
گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی
چارلی چاپلین
دیدگاه ها (۴)

کاشدلت سواد داشت ..نوشته های دلم را می دیدبعد به تو میگفتتاب...

هرچه میخواهم غمت را در دلم پنهان کنمسینه می گوید من تنگ آمدم...

دیروز به مادرم زنگ زدم بعد مرگش تلفن خانه اش را جمع نکردیم ....

......

کاش هنوز نه سالم بود . سرم روی زانوی مادربزرگ بود که داشت بر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط