از اونجایی که یونگی یه مدت کوتاه مجبور بود تنهایی به یه

از اونجایی که یونگی یه مدتِ کوتاه مجبور بود تنهایی به یه سفر بره مجبور بودی بری پیش برادرت جین بمونی تا تنها نباشی.
امروز قرار بود برگرده پس همه ی وسایلتو جمع کرده بودی و چشم به راه به در زل زده بودی...
بالاخره زنگ در به صدا دراومد،از سرجات پریدی و به سمت در پرواز کردی و تا دیدیش خودتو انداختی تو بغلش.
ساکتو برداشتی و بعد از خداحافظی از برادر عزیزت باهم رفتین سوار آسانسور شدین،فقط چند روز ندیده بودیش ولی دلت به اندازه چند هفته براش تنگ شده بود...همینطوری بهش نگاه میکردی که یه دفعه یه چیزی یادت اومد،با صدای تقریبا بلند و ذوق زده ای گفتی:
+وااااای یونگییی جین برام جوک گفت،برات بگممم؟
با لحن غرغرویی زیر لب زمزمه کرد:
_باز شروع شد
و بعد گفت:
_بگو عشقم ببینم داداشت باز چی برات گفته
+میدونی چرا مار ها مسافرت نمیکنن؟
چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:
_نه
+چون دست ندارن تا بای بای کنن
شروع کردی به خندیدن به نوع داداشت که به توهم به ارث رسیده بود و یونگی هم با خنده ی تو قیافه شو اینجوری کرد!

#SG
⊱• ──────── •⊰

#J_u_n_g_k_o_o_k
دیدگاه ها (۳)

با سردرد بیدار شدی،باید امتحانش میکردی چون چاره ای نداشتی!بی...

+هوپی من بهت هشدار داده بودم .*موهاشو از جلو چشماش کنار زد و...

پسر کوچولوی کیوتتو که کاملا عین باباش بود رو پاهات نشونده بو...

مکنه ی غیرقابل پیش بینی بی تی اس این بار یه حس عجیب داشت،عشق...

my month²پارت¹²

سناریو سانزو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط