هوای من
کمنوری فضای کافه و رنگ قهوای کلافهام میکند. میز کنار شیشه را انتخاب میکنم تا بتوانم بیرون را ببینم. میترا از ماشین پیاده میشود. موبایلش را کنار گوشش گذاشته و دارد میخندد. از خیابان عبور نمیکند تا صحبتش تمام شود. قبل از آنکه گوشیاش را داخل کیفش بگذارد صفحهاش را میبوسد. چیزی توی دلم بالا و پایین میشود. درِ کافه را که باز میکند تیپ صورتی ملوسش تازه به چشمم میآید. مثل عروسکهایی که توی ویترین مغازهها هستند دلبر شده است. برایش دست تکان میدهم و لبخند شیرینش را تحویل میگیرم. با ذوق به سمتم میآید و خودش را لوس میکند: وای دلم برات یهذره شده بود! صبر میکنم تا بنشیند. چشمهایش را میدوزد به چشمهایم. لنز طوسیاش، زیبایش کرده، اما: کاش میشد رنگ چشمای خودتو ببینم. تا باور کنم از ته دلت میگی؟ با این حرفم لبهای قرمزش را تو میکشد و ابروهای کمانش درهم میرود: چرا اینجوری حرف میزنی؟ خودت این رنگ رو برام خریدی، منم فقط برای تو گذاشتم، عشق من! صحنهای در ذهنم تکرار میشود. این صحنه چندبار دیگر برایم پیش آمده است... لعنت به من. همین را به سعیده و بقیه میگفتم. نمیدانم چرا یک لحظه حس میکنم دروغگوها لنز میگذارند.
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فر
#عهد_مانا
#معرفی_کتاب
#کتاب_نوجوان
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فر
#عهد_مانا
#معرفی_کتاب
#کتاب_نوجوان
۲.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.