در این غروب، در این لحظه مرگ روز آفتابی، به انتظار شبی دی
در این غروب، در این لحظه مرگ روز آفتابی، به انتظار شبی دیگر به ساز دل گوش فرا میدهم و
به صدا در میاورم نی لبک تنهایی را و با بغض آتشین در گلو بریده بریده میگویم که کجایی؟
تو نیستی و پاسخی برایم نیست و من فقظ طنین صدا و هق هق هایم را در فضای خالی و سرد اتاقم
میشنوم و چشمانم را که میبندم این جملات به ذهن آشفته ام سرک میکشند
دیروز گذشت، امروز هم میگذرد در واپسین قدمهای ساعت نگو :دریغ،دریغ
بیا تا فرداها را بسازیم...
به صدا در میاورم نی لبک تنهایی را و با بغض آتشین در گلو بریده بریده میگویم که کجایی؟
تو نیستی و پاسخی برایم نیست و من فقظ طنین صدا و هق هق هایم را در فضای خالی و سرد اتاقم
میشنوم و چشمانم را که میبندم این جملات به ذهن آشفته ام سرک میکشند
دیروز گذشت، امروز هم میگذرد در واپسین قدمهای ساعت نگو :دریغ،دریغ
بیا تا فرداها را بسازیم...
۲۸۳
۱۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.