تو مطب نشسته بودم
تو مطب نشسته بودم
ماسک رو صورتم داشت دیوونم میکرد حس میکردم نمیتونم نفس بکشم
حال بد مریضای تو مطب حالمو بدتر میکرد
دردقفسه سینم به قدری زیاد بود که نصفه و نیمه نفس میکشیدم
منشی زیر چشمی داشت نگام میکرد
سرشو بلند کرد آروم گفت خوبی
سرمو به معنی نه تکون دادم و بلند شدم
بدو بدو از پله ها اومدم پایین
وسط راه نفسم کلا رفت
خم شدمو دستامو گذاشتم رو زانوهام و سعی کردم نفس بکشم ولی با هر نفس نصف و نیمه همه تنم تیر میکشید
انگار یکی یه مته گذاشته بود رو سینم و داشت استوخونای سینمو سوراخ میکرد
به زورخودمو رسوندم بیرون و نشستم کنار دیوار
سرمو چرخوندم اینور اونور ولی هیشکی نبود که ازش کمک بخوام
چشامو بستم وسرمو تکیه دادم به دیوار و با آخرین توانی که برام مونده بود ماسکمو برداشتم ولی دریغ از یه قطره هوا که بتونم بکشم تو ریه هام
با تن یخ کرده و عرقی که رو پیشونیم نشسته بود حس مرگ داشتم
وسط اون همه تاریکی گوشام صدایی رو شنید که داشت اسممو صدا میزد
سرمو چرخوندم سمت صدا وچشامو باز کردم
خودش بود
داشت با تمام سرعت به سمتم می اومد
همین که رسید بهم
دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت چی شدی تو
دستمو گذاشتم رو قفسه سینم
فهمید چمه
بغلم کرد و دستاشو محکم پیچید دور شونم
سرم که رسید به شونش نفسم برگشت
گرمای وجودشو که حس کردم درد خاموش شد
با نفس بلندی که کشیدم اونم نفسشو داد بیرون
ازم جدا شد
صورتمو نگا کرد
گفت خوبی؟این چه وضعیه برا خودت درست کردی بچه
همین یه جمله کافی بود تا اشک تو چشمام جمع بشه و به ثانیه نکشیده صورتم از اشک خیس بشه
دستمو گذاشتم رو دهنم که هق هق نکنم
یه نگاه آروم با چشمای مهربونش به دستم انداخت و دستمو گرفت و از رو دهنم برداشت و نشست کنارم
با دستش سرمو تکیه داد به شونش و دستای سردمو گرفت تو دستش
گفت گریه کن عزیزه جانم
با صدای بلند گریه کن
هق هق کن بذار خالی شه دلت
نمیدونم چقدر با صدایی که سعی میکردم خفه باشه هق هق کردم و اونم تو سکوت مطلق به دستام بوسه زد و دستامو نوازش کرد
ولی وقتی اشکام خشک شد
و سرمو بلند کردم
دیدم نیست
مثل همه این سالها..
#دلنوشته#سالهای_دور
ماسک رو صورتم داشت دیوونم میکرد حس میکردم نمیتونم نفس بکشم
حال بد مریضای تو مطب حالمو بدتر میکرد
دردقفسه سینم به قدری زیاد بود که نصفه و نیمه نفس میکشیدم
منشی زیر چشمی داشت نگام میکرد
سرشو بلند کرد آروم گفت خوبی
سرمو به معنی نه تکون دادم و بلند شدم
بدو بدو از پله ها اومدم پایین
وسط راه نفسم کلا رفت
خم شدمو دستامو گذاشتم رو زانوهام و سعی کردم نفس بکشم ولی با هر نفس نصف و نیمه همه تنم تیر میکشید
انگار یکی یه مته گذاشته بود رو سینم و داشت استوخونای سینمو سوراخ میکرد
به زورخودمو رسوندم بیرون و نشستم کنار دیوار
سرمو چرخوندم اینور اونور ولی هیشکی نبود که ازش کمک بخوام
چشامو بستم وسرمو تکیه دادم به دیوار و با آخرین توانی که برام مونده بود ماسکمو برداشتم ولی دریغ از یه قطره هوا که بتونم بکشم تو ریه هام
با تن یخ کرده و عرقی که رو پیشونیم نشسته بود حس مرگ داشتم
وسط اون همه تاریکی گوشام صدایی رو شنید که داشت اسممو صدا میزد
سرمو چرخوندم سمت صدا وچشامو باز کردم
خودش بود
داشت با تمام سرعت به سمتم می اومد
همین که رسید بهم
دستاشو گذاشت دو طرف صورتمو گفت چی شدی تو
دستمو گذاشتم رو قفسه سینم
فهمید چمه
بغلم کرد و دستاشو محکم پیچید دور شونم
سرم که رسید به شونش نفسم برگشت
گرمای وجودشو که حس کردم درد خاموش شد
با نفس بلندی که کشیدم اونم نفسشو داد بیرون
ازم جدا شد
صورتمو نگا کرد
گفت خوبی؟این چه وضعیه برا خودت درست کردی بچه
همین یه جمله کافی بود تا اشک تو چشمام جمع بشه و به ثانیه نکشیده صورتم از اشک خیس بشه
دستمو گذاشتم رو دهنم که هق هق نکنم
یه نگاه آروم با چشمای مهربونش به دستم انداخت و دستمو گرفت و از رو دهنم برداشت و نشست کنارم
با دستش سرمو تکیه داد به شونش و دستای سردمو گرفت تو دستش
گفت گریه کن عزیزه جانم
با صدای بلند گریه کن
هق هق کن بذار خالی شه دلت
نمیدونم چقدر با صدایی که سعی میکردم خفه باشه هق هق کردم و اونم تو سکوت مطلق به دستام بوسه زد و دستامو نوازش کرد
ولی وقتی اشکام خشک شد
و سرمو بلند کردم
دیدم نیست
مثل همه این سالها..
#دلنوشته#سالهای_دور
۱۲.۶k
۱۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.