روزی اسب پیرمردی فرار کرد مردم گفتندچقدر بدشانسیپیر مر

روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند:چقدر بدشانسی!پیر مرد گفت:ازکجا معلوم.فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت:از کجا معلوم.پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.مردم گفتند: چقدر بدشانسی!پیرمرد گفت از کجا معلوم!فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.مردم گفتند:چقدر خوش شانسی!پیرمرد گفت:از کجا معلوم!...زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.از کجا معلوم!!!
دیدگاه ها (۱)

از کفر من تادین تو،راهی به جز تردید نیست! ...

ابــر وقتـی از غـــم چشــم تو غـافل می شودجـــای باران میــو...

رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انق...

خنده باید زد به ریش روزگارورنه دیر یا زود پیرت می کندسنگ اگر...

...بیا باهم فرار کنیم...پارت 1

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط