شهر خاموش شده بود همه برای زنده موندن فرار میکردند و ا

شهر خاموش شده بود ، همه برای زنده موندن فرار می‌کردند و اوکراین دیگه جای زندگی نبود .
تا آخر جونی که داشتی میدویدم به سمت مرز روسیه ، شاید اون ور مرز بشه زنده موند .
شلوار جینم خاکی شده بود و لباس کاموایی مورد علاقم به جا های مختلف گیر کرده بود و پاره شده بود . یکم دیگه تا مرز مونده بود که با صدای بمب دیگه ای روی زمین افتادم اما به زور خودم را بلند کردم تا قبل از طلوع خورشید به روسیه برسم . از خانواده ام فقط من مونده بودم . همه مرده بودند و مثل اینکه این سرنوشت من بود . اما مطمئنم همه ی اینها زیر سر ویکتور بود ، ویکتور مافیایی بود که با تموم کلک ها و طمع هاش فرمانده ی اون کشور بود . دو ماه پیش جلوی اساتید و کله گنده های دیگه جلوی من زانو زد و ازم درخواست‌ عروسی کرده بود اما من ردش کردم و این موجب شد به این وضع دچار بشم . خب همه از اون مرد میترسیدند عاقلانه نبود به خاطر مقام باهاش ازدواج کنم اما همین باعث شد که هئیت دولت رو تحریک کنه تا با اوکراین وارد جنگ بشه .
***********
مرز از اینجا دیده می شد و آتیش هایی اونجا روشن بود . از بین خونه های متروکه که بوی نم و سوختگی می‌دادند رد شدم و بلاخره به مرز رسیدم . تقریبا می‌شه گفت نگهبان ها تک و توک دیده می شدند و اصلا به خط مرزی نگاهم نمی‌کردند. اروم پام را روی خط گذاشتم و وارد اون کشور شدم . تجربه ی جالبی بود اما یکدفعه با صدای کسی از ترس روی زمین افتادم . فکر نمیکردم انقدر زود گیر بیوفتم و کسی منو ببینه .
دیدگاه ها (۰)

بلاخره میخوام رمان بذارم ....این رمان درمورد دختری به نام کا...

درحال دوییدن توی‌ یه جنگل سرد و ساکت بودم . باید فرار می‌کرد...

خدا لعنت کنه باعش و بانیش رو !!!همونایی که برای گسترش NATO ا...

خدا لعنت کنه باعش و بانیش رو !!!همونایی که برای گسترش NATO ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط