درحال دوییدن توی یه جنگل سرد و ساکت بودم باید فرار می

درحال دوییدن توی‌ یه جنگل سرد و ساکت بودم . باید فرار می‌کردم نمیخواستم دست اونا بهم برسه .
توی استرس وترس گم شده بود بخاطر همین یکدفعه گوشه ی لباسم به بوته از رز های وحشی‌گیر کرد و صورت روی زمین فرود آمدم.
غلتی زدم و رو به آسمون شدم ،الان آخرای زمستونه و درختا دارن رنگ و رویی میگیرند، بوی گل های نرگس به خوبی مشامم رو نوازش می‌کنند،آروم آروم چشمامو میبندم که قطره های بارون رو احساس میکنم .
بین خواب و بیداری بودم که شخصی رو بلاسرم دیدم ولی اون کی بود؟
بارونی زرد رنگی به تن داشت و موهاش صورت اونو پوشونده بودند .
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت< بلند شو >
دستشو گرفتم و زمزمه کردم_ تو کی هستی ؟
_من یکی از کردم محلی روستای کناری هستم .
به سمتی اشاره کرد و دوباره گفت: اونجا خونه ی منه.
راست می‌گفت یه کلبه که توی درختا گم شده بود .
دست رو کشید و من رو به سمت کلبه برد خب راستش توی راه هیچ حرفی ردوبدل نشد .
وارد خونه شدیم من رو به سمت شومینه ای قدیمی راهی کرد پتویی رو دور من گذاشت و رفت برایم یک لیوان چایی ریخت .
روبه روی من نشست و به چشمانم خیره شد
_هر وقت کسی اذیتت کرد اسمم من رو صدا کن .
و سپس اون به طور کامل ناپدید شد.
بلند شدم و فریاد زدم: اما من که اسم تورو نمیدونم


خب بچه ها اینو همینطوری گذاشت هیهیههی.
و امیدوارم امتحاناتتونو به خوبی بگذرونید
دیدگاه ها (۰)

بلاخره میخوام رمان بذارم ....این رمان درمورد دختری به نام کا...

شهر خاموش شده بود ، همه برای زنده موندن فرار می‌کردند و اوکر...

سلام بچه ها من دیگه نمیخوام ادامه بدم و خب پاکم نمیکنم اگه م...

پارت جدیدروی صندلی بسته شده بودم وایی نه کیفم کجاست ؟ وسایلم...

فیک کوک شب اول عروسی پارت۲

روز های بعد تو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط