رد شدی از کوچه و از لای در دیدم تو را
رد شدی از کوچه و از لای در دیدم تو را
می برد دل از من شوریده چشمت دلبرا
عطر تو پر کرده شهرم را _ منم مدهوش تو
عاشقم کردی شدم مجنون بی چون و چرا
از تب عشقت ندارم تاب تنهایی دگر
کرده ای بیمار بی تیمار تبدارت مرا
آیه ی اقراء باسم عشقک نازل شد و
کرده ای پیغمبرم _آغوش گرمت چون حرا
با قدم هایت تن یک شهر را لرزانده ای
کرده ای ویرانه ام از هیبت این ماجرا
چون کبوتر در مسیر بام عشقت می پرم
زائرت گشتم _شدم مفتون آن صحن و سرا
گشته ام مجنون و می بالم جنون خویش را
گر شوی لیلی ی من _ تاریخ گردد قهقرا
می برد دل از من شوریده چشمت دلبرا
عطر تو پر کرده شهرم را _ منم مدهوش تو
عاشقم کردی شدم مجنون بی چون و چرا
از تب عشقت ندارم تاب تنهایی دگر
کرده ای بیمار بی تیمار تبدارت مرا
آیه ی اقراء باسم عشقک نازل شد و
کرده ای پیغمبرم _آغوش گرمت چون حرا
با قدم هایت تن یک شهر را لرزانده ای
کرده ای ویرانه ام از هیبت این ماجرا
چون کبوتر در مسیر بام عشقت می پرم
زائرت گشتم _شدم مفتون آن صحن و سرا
گشته ام مجنون و می بالم جنون خویش را
گر شوی لیلی ی من _ تاریخ گردد قهقرا
۳۵۶
۱۱ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.