سوم دبستان که بودم ،
سوم دبستان که بودم ،
یه مدت هم عاشق اون دختره بودم
که خونه مامانبزرگش اینا ته کوچمون بود ...
پنجشنبهها ساعت سه و چهار میومدن ،
باباش وانت داشت ...
یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچوقت عینش رو ندیدم ...
من وامیسادم وسط کوچه ،
اینا میرسیدن ...
عین ماه پیاده میشد از ماشین ،
یه نگاه به من میکرد ،
من هم سریع دماغم رو میکشیدم بالا واخم میکردم و اونور رو نگاه میکردم ...
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ،
ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی ...
از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم میکنه ...
تا دید من نگاهش میکنم ،
روش رو کرد اونور ...
دردم اومد ...
بعد گفتم :
نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد ...؟
از هفته بعدش پنجشنبهها ،
هروقت دختر از وانت باباش پیاده میشد ،
من نگاهش میکردم و لبخند میزدم ...
حتا اگه جوراب شلواری سفید خالخالی پوشیده بود که خیلی زشته ... نگاهش میکردم و لبخند میزدم ،
یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه ...
لبخند پت و پهن میموند روی صورتم ،
تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون ...
یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن ...
غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته ...
تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند ،
نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم
اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند میزنم ،
حتا اگه روش رو بکنه اونور ...
#حمید_سلیمی
یه مدت هم عاشق اون دختره بودم
که خونه مامانبزرگش اینا ته کوچمون بود ...
پنجشنبهها ساعت سه و چهار میومدن ،
باباش وانت داشت ...
یه وانت سبز که من بعد از اون دیگه هیچوقت عینش رو ندیدم ...
من وامیسادم وسط کوچه ،
اینا میرسیدن ...
عین ماه پیاده میشد از ماشین ،
یه نگاه به من میکرد ،
من هم سریع دماغم رو میکشیدم بالا واخم میکردم و اونور رو نگاه میکردم ...
یه بار مثل همیشه ظهر جمعه ،
ما رفتیم خونه مامان بزرگم اینا مهمونی ...
از ماشین پیاده شدم دیدم یه دختر قشنگی وایساده وسط کوچه نگاهم میکنه ...
تا دید من نگاهش میکنم ،
روش رو کرد اونور ...
دردم اومد ...
بعد گفتم :
نکنه هر هفته من یه کاری میکنم که دختر وانتی دردش بیاد ...؟
از هفته بعدش پنجشنبهها ،
هروقت دختر از وانت باباش پیاده میشد ،
من نگاهش میکردم و لبخند میزدم ...
حتا اگه جوراب شلواری سفید خالخالی پوشیده بود که خیلی زشته ... نگاهش میکردم و لبخند میزدم ،
یه جوری که انگار بز هندوانه دیده باشه ...
لبخند پت و پهن میموند روی صورتم ،
تا ایشون بره تو خونه و کوچه باز بشه خاک داغ تابستون ...
یه پنجشنبه یادمه هرچی وایسادم نیومدن ...
غروبش خبر اومد مامان بزرگ دختر وانتی از این محله رفته ...
تو بگو دیگه یه پنجشنبه برای من موند ،
نموند، ولی من همیشه وسط کوچه که باشم
اگه یه آدم قشنگی رد بشه لبخند میزنم ،
حتا اگه روش رو بکنه اونور ...
#حمید_سلیمی
۷.۰k
۱۲ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.