یک عاشقانه ناآرام
#یک_عاشقانه_ناآرام
. #قسمت_دوم /پایانی
.
👈 #ادامه...
.
...یهو وقتی دیدم از پیچ راهروی بالا دور زد، باز نقشمو عوض کردم. با خودم گفتم تو راهرو، جلوش راه می افتم و گل رو می ذارم رو لبه ی یکی از تراس ها، اگه ورداشت، میرم باهاش حرف می زنم و بهش میگم که چقدر دوستش دارم. جلوش راه افتادم. ده تا قدم جلوتر، سرمو برگردوندم و یه بار دیگه گُل گُلیِ لپهاش رو نگاش کردم. دلم هُرّی ریخت. گل رو یه جوری تو دستم جابجا کردم که ببینتش. بعد گذاشتمش رو لبه ی تراس. نتونستم وایستم. همونطور آروم آروم راه می رفتم.
.
چند قدم که رفتم، دیگه خبری از تق تق کفشهاش نبود. با خودم گفتم حتما وایستاده گل رو برداره، حتی خیالش هم گرومپ گرومپ قلبمو در می آورد. سرمو که برگردوندم خشکم زد. انگار هیچوقت اونجا نبود. به لبه ی تراس نگاه کردم، گل رز کوچیک و پژمرده ام داشت زیر آفتاب جون می داد. حتما وقتی دید که من گل رو براش گذاشتم، راهش رو کج کرده بود به یه راهروی دیگه. نگاهم مونده بود به مسیر نبودنش. مات و حیرون و بهت زده، این وسط نمیدونم اکرم از کجا در اومد. گل رو برداشت و بو کرد. یه لبخندی بهم زد و چند قدمی اومد سمتم. صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: هیچ می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ نفسهاش گوشمو قلقلک داد. بی اختیار لبخند زدم. گفت: ساعت 5 دور میدون. صدای قدم هاش دورتر شد. حالا که ده سال از آن روز گذشته، هر شب به قصه ی میون قدم هاسی اومده و رفته فکر می کنم و صدای شریعتی آرام آرام همه ی غم های دنیا را توی خوابم می ریزد که:
من تو را دوست دارم...
تو دیگری را...
و دیگری، دیگری را...
و اینگونه است که همه تنهاییم!
.
کپی های جزوه ام دست به دست در دانشگاه می چرخید. روزهای امتحان همه ی بچه ها یک جمله را بیشتر از بقیه ی درس ها و کتاب ها حفظ بودند، جوری که معلم ها براش نمره گذاشته بودند. جمله این بود:
.
می دونی چقدر دوستت دارم؟ #مرتضی برزگر
. #قسمت_دوم /پایانی
.
👈 #ادامه...
.
...یهو وقتی دیدم از پیچ راهروی بالا دور زد، باز نقشمو عوض کردم. با خودم گفتم تو راهرو، جلوش راه می افتم و گل رو می ذارم رو لبه ی یکی از تراس ها، اگه ورداشت، میرم باهاش حرف می زنم و بهش میگم که چقدر دوستش دارم. جلوش راه افتادم. ده تا قدم جلوتر، سرمو برگردوندم و یه بار دیگه گُل گُلیِ لپهاش رو نگاش کردم. دلم هُرّی ریخت. گل رو یه جوری تو دستم جابجا کردم که ببینتش. بعد گذاشتمش رو لبه ی تراس. نتونستم وایستم. همونطور آروم آروم راه می رفتم.
.
چند قدم که رفتم، دیگه خبری از تق تق کفشهاش نبود. با خودم گفتم حتما وایستاده گل رو برداره، حتی خیالش هم گرومپ گرومپ قلبمو در می آورد. سرمو که برگردوندم خشکم زد. انگار هیچوقت اونجا نبود. به لبه ی تراس نگاه کردم، گل رز کوچیک و پژمرده ام داشت زیر آفتاب جون می داد. حتما وقتی دید که من گل رو براش گذاشتم، راهش رو کج کرده بود به یه راهروی دیگه. نگاهم مونده بود به مسیر نبودنش. مات و حیرون و بهت زده، این وسط نمیدونم اکرم از کجا در اومد. گل رو برداشت و بو کرد. یه لبخندی بهم زد و چند قدمی اومد سمتم. صورتش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت: هیچ می دونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟ نفسهاش گوشمو قلقلک داد. بی اختیار لبخند زدم. گفت: ساعت 5 دور میدون. صدای قدم هاش دورتر شد. حالا که ده سال از آن روز گذشته، هر شب به قصه ی میون قدم هاسی اومده و رفته فکر می کنم و صدای شریعتی آرام آرام همه ی غم های دنیا را توی خوابم می ریزد که:
من تو را دوست دارم...
تو دیگری را...
و دیگری، دیگری را...
و اینگونه است که همه تنهاییم!
.
کپی های جزوه ام دست به دست در دانشگاه می چرخید. روزهای امتحان همه ی بچه ها یک جمله را بیشتر از بقیه ی درس ها و کتاب ها حفظ بودند، جوری که معلم ها براش نمره گذاشته بودند. جمله این بود:
.
می دونی چقدر دوستت دارم؟ #مرتضی برزگر
۶.۸k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.