یک عاشقانه ناآرام
#یک_عاشقانه_ناآرام
. #قسمت_اول
.
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش که تو راهروی دانشگاه پیچید، ضربان قلبم تندتر شد. امروز باید کار را یک سره می کردم و بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم. ساقه گل رز کوچیکی که از باغچه ی پشت خوابگاه چیده بودم رو توی دستم فشار دادم. می دونستم از نگاه هام، از لرزیدن دستام، از لاس زدن های الکیم فهمیده که چقدر دوستشدارم. می دونستم که می دونه ولی اون سگ چشم هاش جوری وحشی بود که هیچ وقت جرأت نکرده بودم برم سمتش. منی کة شجاعانه ترین کار زندگیم نشستن روی نزدیکترین صندلی کلاس به عاطفه بود. عاطفه، عاطفه.
توی این چهار سال هیچ وقت برام فرقی نکرد که کجای کلاس می شینه؛ بالاش، پایینش، هر جاش، همین که می تونستم کنارش بشینم و بوی عطر بهارنارنجی که از زیر مقنعه اش می اومد رو بو کنم، دنیام حنایی می شد. بعضی وقتها، فکر می کردم زیرزیرکی داره نگاهم می کنه. انگار که به آبی نگاهش و مژه های بلندش، چند تن وزنه آویزون بود. اون وقت درست وسط همون جزوه ای که استاد می گفت، بزرگ، بزرگ می نوشتم: #میدونی_چقدر_دوستت_دارم؟
اون وقتا من خوش خط ترین پسر کلاس بودم و روزی نبود که جزوه ام بین پسرها و دخترها دست به دست بشه، اما اون ترجیح می داد جزوه ی پاره پوره ی یکی دیگه از پسرها رو بگیره. یکی که یا ازم بدش می اومد، یا باهام دشمن. همه آرزوم این شده بود که یه بار بهم بگه میشه جزوه تون رو بگیرم؟
.
صدای رسیدنش هر لحظه بلندتر می شد. دلهره و دلشوره و هر چی توش دل بود، نفسمو بند می آورد.این وسط، آدمک بدبین توی مغزم، یقه ی خیالاتمو گرفته بود و مرتب داشت دلمو خالی می کرد. عرقمو پاک کردم و دستمو گذاشتم روی پاهام که نلرزه. چندبار به خودم فحش دادم که ای تف تو ذات لعنتی ترسوت! آروم باش! آروم...
دوباره فکر و خیال افتاده به سرم. اصلا وقتی صدای پاش رو می شنیدم، مغزم قفل می شد و دیگه هیچ کدوم از قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودمو یادم نمی اومد. یهو وقتی دیدم از پیچ راهروی بالا دور زد... #مرتضی_برزگر
. #قسمت_اول
.
صدای تق تق کفشهای پاشنه بلندش که تو راهروی دانشگاه پیچید، ضربان قلبم تندتر شد. امروز باید کار را یک سره می کردم و بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم. ساقه گل رز کوچیکی که از باغچه ی پشت خوابگاه چیده بودم رو توی دستم فشار دادم. می دونستم از نگاه هام، از لرزیدن دستام، از لاس زدن های الکیم فهمیده که چقدر دوستشدارم. می دونستم که می دونه ولی اون سگ چشم هاش جوری وحشی بود که هیچ وقت جرأت نکرده بودم برم سمتش. منی کة شجاعانه ترین کار زندگیم نشستن روی نزدیکترین صندلی کلاس به عاطفه بود. عاطفه، عاطفه.
توی این چهار سال هیچ وقت برام فرقی نکرد که کجای کلاس می شینه؛ بالاش، پایینش، هر جاش، همین که می تونستم کنارش بشینم و بوی عطر بهارنارنجی که از زیر مقنعه اش می اومد رو بو کنم، دنیام حنایی می شد. بعضی وقتها، فکر می کردم زیرزیرکی داره نگاهم می کنه. انگار که به آبی نگاهش و مژه های بلندش، چند تن وزنه آویزون بود. اون وقت درست وسط همون جزوه ای که استاد می گفت، بزرگ، بزرگ می نوشتم: #میدونی_چقدر_دوستت_دارم؟
اون وقتا من خوش خط ترین پسر کلاس بودم و روزی نبود که جزوه ام بین پسرها و دخترها دست به دست بشه، اما اون ترجیح می داد جزوه ی پاره پوره ی یکی دیگه از پسرها رو بگیره. یکی که یا ازم بدش می اومد، یا باهام دشمن. همه آرزوم این شده بود که یه بار بهم بگه میشه جزوه تون رو بگیرم؟
.
صدای رسیدنش هر لحظه بلندتر می شد. دلهره و دلشوره و هر چی توش دل بود، نفسمو بند می آورد.این وسط، آدمک بدبین توی مغزم، یقه ی خیالاتمو گرفته بود و مرتب داشت دلمو خالی می کرد. عرقمو پاک کردم و دستمو گذاشتم روی پاهام که نلرزه. چندبار به خودم فحش دادم که ای تف تو ذات لعنتی ترسوت! آروم باش! آروم...
دوباره فکر و خیال افتاده به سرم. اصلا وقتی صدای پاش رو می شنیدم، مغزم قفل می شد و دیگه هیچ کدوم از قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودمو یادم نمی اومد. یهو وقتی دیدم از پیچ راهروی بالا دور زد... #مرتضی_برزگر
۸.۴k
۱۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.