پارت ۵۷
#پارت_۵۷
سررسیدو بوسیدم و بازش کردم.صفحه ی اول طراحی زیبایی از چهره ی مامان بود.لبخندی بی اختیار به لبم نشست.صفحه ی دوم طراحی ای از چهره ی الهه و صفحه ی سوم...چهره ی من...پدرم کم طراحی میکرد.چقدر تنها بود...مثل من...
شروع کردم به خوندن نوشته ها...مطالبی درباره ی ظاهر سیاره بود و جنس مواد...کمی که گذشت رسید به انسان های سیاره،به اینکه ساختمان بدنشون با ما متفاوته...مثلا ممکنه که سرعت التیام زخم ما بیشتر از این انسانها باشه و برخی حقایق جالبی درباره ی اونها(به محض به دست اوردن اطلاعات بیشتر ذکر میکنم)
بیشتر که خوندم کم کم پلکام سنگین شد و به خواب رفتم
*★٭
صدای بی وقفه ی ایفون باعث شد با عجله از خواب بپرم.آیدا بود.مثل اینکه علاقه ی عجیبی به همزاد زمینیش پیدا کرده بود!!یا میخاست بیشتر بدونه،درست مثل من!
درو باز کردمو چند لحظه ی دیگه روبروی من بود.
_سلام...خواب بودی؟
خمیازه ی بلند و بالایی کشیدمو گفتم
_سلام...بودم
همون طور که کیسه های خریدو به اشپزخونه میبرد گفت
_میدونی ساعت چنده؟چارونیمه خانوم زمینی
هنگ کردم.چارونیم صبح؟ولی الان به نظر لنگ ظهر بود!
_چارونیم کی؟
_چارونیم شب!وا...خب صبه دیگه الان
توجهم به ساعت دیواری جلب شد.تنها چهار عدد داشت.یک دو سه چهار...همین!!
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم الان ساعت یازده زمینیه!!چون خمار خواب بودم برسی این قضیه رو به بعد موکول کردم و با خودم گفتم شاید پدر چیزی دراین مورد توی سررسید گفته باشع!
_اها...مرسی زحمت کشیدی
_جبران میکنی
تک تک خریدارو توی جاهای مناسبش چید و دوباره کیفشو برداشت که بره!
_ع کجا؟
_میرم دیگه کلی کار دارم...فعلا
یه دفه یادم اومد که فردا باید برم سر خاک و فقط دوتا مانتوی روشن از روژان برام مونده.
_ایدا وقت داری بعد ازشهر یه سر بریم خرید؟هیچی ندارم!
_اره چرا که نه...فقط زنگ بزن من دیرم شده شدید خدافظ
و کارتی رو سرسری روی مبل گذاشت.دستی تکون دادمو کارتو برداشتم
_دکتر ایدا نوری؟!
سررسیدو بوسیدم و بازش کردم.صفحه ی اول طراحی زیبایی از چهره ی مامان بود.لبخندی بی اختیار به لبم نشست.صفحه ی دوم طراحی ای از چهره ی الهه و صفحه ی سوم...چهره ی من...پدرم کم طراحی میکرد.چقدر تنها بود...مثل من...
شروع کردم به خوندن نوشته ها...مطالبی درباره ی ظاهر سیاره بود و جنس مواد...کمی که گذشت رسید به انسان های سیاره،به اینکه ساختمان بدنشون با ما متفاوته...مثلا ممکنه که سرعت التیام زخم ما بیشتر از این انسانها باشه و برخی حقایق جالبی درباره ی اونها(به محض به دست اوردن اطلاعات بیشتر ذکر میکنم)
بیشتر که خوندم کم کم پلکام سنگین شد و به خواب رفتم
*★٭
صدای بی وقفه ی ایفون باعث شد با عجله از خواب بپرم.آیدا بود.مثل اینکه علاقه ی عجیبی به همزاد زمینیش پیدا کرده بود!!یا میخاست بیشتر بدونه،درست مثل من!
درو باز کردمو چند لحظه ی دیگه روبروی من بود.
_سلام...خواب بودی؟
خمیازه ی بلند و بالایی کشیدمو گفتم
_سلام...بودم
همون طور که کیسه های خریدو به اشپزخونه میبرد گفت
_میدونی ساعت چنده؟چارونیمه خانوم زمینی
هنگ کردم.چارونیم صبح؟ولی الان به نظر لنگ ظهر بود!
_چارونیم کی؟
_چارونیم شب!وا...خب صبه دیگه الان
توجهم به ساعت دیواری جلب شد.تنها چهار عدد داشت.یک دو سه چهار...همین!!
با یه حساب سرانگشتی فهمیدم الان ساعت یازده زمینیه!!چون خمار خواب بودم برسی این قضیه رو به بعد موکول کردم و با خودم گفتم شاید پدر چیزی دراین مورد توی سررسید گفته باشع!
_اها...مرسی زحمت کشیدی
_جبران میکنی
تک تک خریدارو توی جاهای مناسبش چید و دوباره کیفشو برداشت که بره!
_ع کجا؟
_میرم دیگه کلی کار دارم...فعلا
یه دفه یادم اومد که فردا باید برم سر خاک و فقط دوتا مانتوی روشن از روژان برام مونده.
_ایدا وقت داری بعد ازشهر یه سر بریم خرید؟هیچی ندارم!
_اره چرا که نه...فقط زنگ بزن من دیرم شده شدید خدافظ
و کارتی رو سرسری روی مبل گذاشت.دستی تکون دادمو کارتو برداشتم
_دکتر ایدا نوری؟!
۱.۲k
۲۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.