عنوان
عنوان
«اگه فردا بیدار نشدم، بخند برام…»
---
پارت چهارم: «اگه فردا بیدار نشدم...»
راوی: تهیونگ
صبح که بیدار شدم، اتاق بوی بیمارستان نمیداد.
بوی نیلا میداد...
همون بوی خاصی که همیشه از ترکیب شامپو بچگونه و عطرِ وانیلش میاومد.
اون گوشه، کنار تخت، نشسته بود.
لخت، لاغر، خسته…
و موهایی که حالا فقط چند تار بودن، از زیر کلاه بافتنیش بیرون زده بودن.
دفترچهی قرمز رنگش رو بغل گرفته بود و داشت چیزی مینوشت.
همون دفترچهای که همیشه میگفت فقط موقعی بازش کن که من نخندم…
رفتم جلو و آروم گفتم:
– «نیلا؟ داری چی مینویسی؟»
لبخند زد. یه لبخند بیرمق، از اون لبخندهایی که لب نمیخندن، چشم میمیرن.
گفت:
– «فقط یه چیز کوچیک… برای وقتی که دیگه اینجام نیستم.»
رفتم جلوتر، دستش رو گرفتم، لرز داشت.
– «بس کن دیگه این حرفارو… من نمیذارم بری. گفتم که، من میجنگم برات.»
اشک تو چشمام جمع شده بود.
برگشت سمتم، دستاشو گذاشت دو طرف صورتم.
آروم گفت:
– «میدونی ته…
دردناکترین قسمت مردن، خود مرگ نیست…
اینه که باید زودتر از همه از عشقت دل بکنی…
در حالی که هنوز، دلت براش تنگه…»
یه سکوت سنگین بینمون افتاد.
بعد همونطور که سرش رو به شونهم تکیه داده بود، گفت:
– «فقط قول بده…
اگه فردا بیدار نشدم، بخند.
نه برای اینکه فراموشم کردی…
برای اینکه مطمئن باشم هنوز میتونی زندگی رو یادم بدی، حتی وقتی خودم نیستم.»
**
و اون شب، برای اولین بار تو زندگیم، آرزو کردم که صبح هیچوقت نرسه…
#تهیونگ #کیم_تهیونگ #بی_تی_اس #آرمی #بنگتن #بنگتن_بویز #کیپاپ #رمان #فیک #سناریو #موسیقی #چندپارتی #تکپارتی
«اگه فردا بیدار نشدم، بخند برام…»
---
پارت چهارم: «اگه فردا بیدار نشدم...»
راوی: تهیونگ
صبح که بیدار شدم، اتاق بوی بیمارستان نمیداد.
بوی نیلا میداد...
همون بوی خاصی که همیشه از ترکیب شامپو بچگونه و عطرِ وانیلش میاومد.
اون گوشه، کنار تخت، نشسته بود.
لخت، لاغر، خسته…
و موهایی که حالا فقط چند تار بودن، از زیر کلاه بافتنیش بیرون زده بودن.
دفترچهی قرمز رنگش رو بغل گرفته بود و داشت چیزی مینوشت.
همون دفترچهای که همیشه میگفت فقط موقعی بازش کن که من نخندم…
رفتم جلو و آروم گفتم:
– «نیلا؟ داری چی مینویسی؟»
لبخند زد. یه لبخند بیرمق، از اون لبخندهایی که لب نمیخندن، چشم میمیرن.
گفت:
– «فقط یه چیز کوچیک… برای وقتی که دیگه اینجام نیستم.»
رفتم جلوتر، دستش رو گرفتم، لرز داشت.
– «بس کن دیگه این حرفارو… من نمیذارم بری. گفتم که، من میجنگم برات.»
اشک تو چشمام جمع شده بود.
برگشت سمتم، دستاشو گذاشت دو طرف صورتم.
آروم گفت:
– «میدونی ته…
دردناکترین قسمت مردن، خود مرگ نیست…
اینه که باید زودتر از همه از عشقت دل بکنی…
در حالی که هنوز، دلت براش تنگه…»
یه سکوت سنگین بینمون افتاد.
بعد همونطور که سرش رو به شونهم تکیه داده بود، گفت:
– «فقط قول بده…
اگه فردا بیدار نشدم، بخند.
نه برای اینکه فراموشم کردی…
برای اینکه مطمئن باشم هنوز میتونی زندگی رو یادم بدی، حتی وقتی خودم نیستم.»
**
و اون شب، برای اولین بار تو زندگیم، آرزو کردم که صبح هیچوقت نرسه…
#تهیونگ #کیم_تهیونگ #بی_تی_اس #آرمی #بنگتن #بنگتن_بویز #کیپاپ #رمان #فیک #سناریو #موسیقی #چندپارتی #تکپارتی
- ۱۹.۷k
- ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط