روز هشتم چله به نیابت از شهید محمدابراهیم همت
شب عملیات خیبر بود ، داشتیم بچه ها را برای رفتن به خط آماده میکردیم . حاجی هم دور بچهها میگشت و پا به پای ما کار میکرد . درگیری شروع شده بود . آتش عراقی ها روی منطقه بود . هر چی میگفتیم حاجی ! شما برگردین عقب یا حداقل برین توی سنگر . مگر راضی میشد ؟ از آن طرف ، شلوغی منطقه بود و از این طرف ، دل نگرانی ما برای حاجی بود .
دور تا دورش حلقه زده بودند ، اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او . حالا خیال همه راحتتر بود . وقتی فهمید بچه ها برای حفظ او چه نقشهای کشیده اند ، بالاخره تسلیم شد . چند متر آن طرفتر ، چند تا نفربر بود و پشت آنها رفت .
دور تا دورش حلقه زده بودند ، اینجوری یک سنگر درست کرده بودند برای او . حالا خیال همه راحتتر بود . وقتی فهمید بچه ها برای حفظ او چه نقشهای کشیده اند ، بالاخره تسلیم شد . چند متر آن طرفتر ، چند تا نفربر بود و پشت آنها رفت .
۲.۹k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.