"منو" میبینی؟!
"منو" میبینی؟!
همین "منی" که وایمیسه و رفتنِ هرکسی که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره
"منی" که واسه کسی دلتنگ نمیشه
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه زندگیش دور باشه دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته از آدمای بیرون
"منی "که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی نمیجنگه
و فقط میشینه
و فقط نگاه میکنه
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن
همین "من"
یه روزی تا جون داشته جنگیده
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده و دلتنگی مثل سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها دریا دریا اشک ریخته
و این "من"
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش
تا مبادا کسی، حسی، اتفاقی
از راه برسه و
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش رو زنده کنه...
"من" خیلی خسته است
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این "من" دیگه "منِ گذشته" نیس
"من" رو با "خودش" تنها بذار:)🙃
همین "منی" که وایمیسه و رفتنِ هرکسی که رفتنیه رو خوب نگاه میکنه
نگاه میکنه تا حقیقت رو با عمق وجود بپذیره
"منی" که واسه کسی دلتنگ نمیشه
که اگه مدت ها از آدم های دوست داشتنیه زندگیش دور باشه دلش اظهار دلتنگی نداره...
دلی که بی حس شده
که درگیره با دنیای درونش و حواسش پرته از آدمای بیرون
"منی "که واسه زنده نگه داشتن هیچ حسی نمیجنگه
و فقط میشینه
و فقط نگاه میکنه
و فقط هاله هایی از غم دور دلش میگردن
همین "من"
یه روزی تا جون داشته جنگیده
یه روزی تا مرز جنون دلتنگ بوده و دلتنگی مثل سرطان سلول به سلول تنش رو احاطه کرده
یه روز واسه رفتن ها و از دست دادن ها دریا دریا اشک ریخته
و این "من"
امروز خسته است...
انقدر خسته...
که چراغ دلش رو خاموش کرده
آروم و بیصدا کز کرده کنج تنهاییش
تا مبادا کسی، حسی، اتفاقی
از راه برسه و
احساساتِ ترسناک کشنده ی خاموش شدش رو زنده کنه...
"من" خیلی خسته است
خسته از فریاد های شنیده نشده...
خسته از احساسات دیده نشده...
خسته از زخم های التیام داده نشده...
این "من" دیگه "منِ گذشته" نیس
"من" رو با "خودش" تنها بذار:)🙃
۵.۶k
۲۷ آذر ۱۳۹۹