این داستان کوتاه عاشقانه روبخونین ببینین چه حسی دارین ممن
#این داستان کوتاه عاشقانه روبخونین ببینین چه حسی دارین ممنون...،
ازم پرسید که اگر بروم یک جای دور چه میکنی؟
دستش را رها کردم و گفتم:باز حرف رفتن زدی؟
من تازه تورو پیدا کردم،تو بری دیگه برام هیچی نمیمونه،تو برام معنی هیچی رو میدی تو زندگیم..میفهمی چی میگم؟ "هیچی"!
قدم به قدم و دست در دست هم خیابان ولیعصر را راه میرفتیم تا برسیم به همان کافه همیشگی،که یکدفعه ایستاد و چشمانش را ریز کرد و با لحن کودکانه پرسید:
اینجا کجاست؟؟
و من گفتم:
خب...خیابون ولیعصره دیگه
موهای سیاهش را با انگشتش به پشت گوشش گذاشت و دست به سینه ایستاد و گفت:
نه!کامل بگو!دقیق!!
گفتم:
خیابون ولیعصر.بعد از تئاتر شهر.بغل بانک ملی.پلاک5
دستانش را باز کرد و با چال لپ روی صورتش گفت:
اینجا خیابون ولیعصر.بعد از تئاتر شهر.بغل بانک ملی.پلاک5،دوستت دارم،باشه؟؟
دیوانه هربار که میخواست به من بگوید دوستت دارم یا آدرس را میپرسید،یا ساعت را
میگفت این باعث میشه که اگر خدایی نکرده با کسی از اینجا رد شدی، صدای دوستت دارمِ من در گوشت باشد و با هرکی که بودی باز به خودم برگردی..
هیچ دقیقه ای از این ۲۴ ساعت را جا نداشته،تمام دقایق را ازمن پرسیده تا هروقت هرجا که ساعتم را نگاه کردم بدانم که دوستم دارد..
روی تک تک نیمکت هایی که توی پارک ها و پیاده رو ها بود مینشست و بغلم میکرد و جلوی همه من را میبوسید..
به قول خودش روم قلمرو تعیین میکرد و میگفت:هرکس دستش، لبش،اصلا نگاهش بهت بخوره مرگش حتمیه،خب؟؟
میگفت اصلا من به اندازه تمومِ نیمکت های دنیا دوستت دارم،حواست باشه هیچوقت روی این نیمکت ها بدونِ من نشینی،خب؟؟
تجریش،شریعتی،ولیعصر،تئاتر شهر،سیِ تیر،همه جا ، همه جای تهران به من گفته بود دوستت دارم
طوری شده بود که از دلتنگی اش تنها در خیابان ها هم نمیتوانستم راه بروم..هرروز وابستگی ام بیشتر میشد، طوری که دیگر نمیتوانستم خودم را بی او تصور کنم
یک شب خیلی غیرمنتظره پیام داد که دارم برای همیشه از ایران میروم.
خندیدم و گفتم : نازی خوبی؟؟
گفت نه و داشت گریه میکرد.
گفت: امیر..؟ تهران...فرودگاه امام...دوستت دارم..باشه؟؟
رفتم فرودگاه و بغض پشت سینم مشت میزد..معنی دوری رو داشتم لحظه به لحظه در این فاصله یک قدمی حس میکردم و نمیتوانستم کاری کنم
زد به شیشه، ساعتش را نشان داد و من به وقت رفتن هم دوستش داشتم
حال پنج سال گذشته و او در ساعت ها و خیابان ها دوستت دارم هایش را یخ زده است.
در بالکن کام آخرِ سیگار را میگیرم که صدایِ زنِ غریبه ای از آشپزخانه می آید که برای شام صدایم میکند
صدا نزدیک تر میشود
می آید کنارم می ایستد و میگوید : به چی فکر میکنی؟
و من هم میگویم:به" هیچی"
ازم پرسید که اگر بروم یک جای دور چه میکنی؟
دستش را رها کردم و گفتم:باز حرف رفتن زدی؟
من تازه تورو پیدا کردم،تو بری دیگه برام هیچی نمیمونه،تو برام معنی هیچی رو میدی تو زندگیم..میفهمی چی میگم؟ "هیچی"!
قدم به قدم و دست در دست هم خیابان ولیعصر را راه میرفتیم تا برسیم به همان کافه همیشگی،که یکدفعه ایستاد و چشمانش را ریز کرد و با لحن کودکانه پرسید:
اینجا کجاست؟؟
و من گفتم:
خب...خیابون ولیعصره دیگه
موهای سیاهش را با انگشتش به پشت گوشش گذاشت و دست به سینه ایستاد و گفت:
نه!کامل بگو!دقیق!!
گفتم:
خیابون ولیعصر.بعد از تئاتر شهر.بغل بانک ملی.پلاک5
دستانش را باز کرد و با چال لپ روی صورتش گفت:
اینجا خیابون ولیعصر.بعد از تئاتر شهر.بغل بانک ملی.پلاک5،دوستت دارم،باشه؟؟
دیوانه هربار که میخواست به من بگوید دوستت دارم یا آدرس را میپرسید،یا ساعت را
میگفت این باعث میشه که اگر خدایی نکرده با کسی از اینجا رد شدی، صدای دوستت دارمِ من در گوشت باشد و با هرکی که بودی باز به خودم برگردی..
هیچ دقیقه ای از این ۲۴ ساعت را جا نداشته،تمام دقایق را ازمن پرسیده تا هروقت هرجا که ساعتم را نگاه کردم بدانم که دوستم دارد..
روی تک تک نیمکت هایی که توی پارک ها و پیاده رو ها بود مینشست و بغلم میکرد و جلوی همه من را میبوسید..
به قول خودش روم قلمرو تعیین میکرد و میگفت:هرکس دستش، لبش،اصلا نگاهش بهت بخوره مرگش حتمیه،خب؟؟
میگفت اصلا من به اندازه تمومِ نیمکت های دنیا دوستت دارم،حواست باشه هیچوقت روی این نیمکت ها بدونِ من نشینی،خب؟؟
تجریش،شریعتی،ولیعصر،تئاتر شهر،سیِ تیر،همه جا ، همه جای تهران به من گفته بود دوستت دارم
طوری شده بود که از دلتنگی اش تنها در خیابان ها هم نمیتوانستم راه بروم..هرروز وابستگی ام بیشتر میشد، طوری که دیگر نمیتوانستم خودم را بی او تصور کنم
یک شب خیلی غیرمنتظره پیام داد که دارم برای همیشه از ایران میروم.
خندیدم و گفتم : نازی خوبی؟؟
گفت نه و داشت گریه میکرد.
گفت: امیر..؟ تهران...فرودگاه امام...دوستت دارم..باشه؟؟
رفتم فرودگاه و بغض پشت سینم مشت میزد..معنی دوری رو داشتم لحظه به لحظه در این فاصله یک قدمی حس میکردم و نمیتوانستم کاری کنم
زد به شیشه، ساعتش را نشان داد و من به وقت رفتن هم دوستش داشتم
حال پنج سال گذشته و او در ساعت ها و خیابان ها دوستت دارم هایش را یخ زده است.
در بالکن کام آخرِ سیگار را میگیرم که صدایِ زنِ غریبه ای از آشپزخانه می آید که برای شام صدایم میکند
صدا نزدیک تر میشود
می آید کنارم می ایستد و میگوید : به چی فکر میکنی؟
و من هم میگویم:به" هیچی"
۷.۶k
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.