فیک (عشق اینه) پارت پنجاه و سوم
راستش اینو یادم رفت بگم که الان همه میدونن تهیونگ همون تهیونگه و زندس ولی الان دیگه خوانندگی و ادامه نمیده.امروز میخوایم لباس های هایجین و دوستامو انتخاب میکنیم و مدل مو و آرایش و اینجور چیزا و هنوز دخترا نیومدن و تهیونگ و یوجون خونهان.رفتم آشپزخونه که یکم پنکیک درست کنم.تخم مرغ،شیر،وانیل و...از یخچال در آوردم و شروع کردم به هم زدن.که از پشت یه نفر دستشو دور شکمم و سرشو رو شونم گذاشت و گفت:بیب داری بازم ازون پنکیک های محشرت درست میکنی؟
گفتم:آره ولی به تو نمیدم.
گفت:چرا؟
گفتم:چون مال مهموناس.
گفت:لطفااا
کلافه برگشتم سمتش و اونم دوتا دستاشو به اوپن تکیه داد و گفتم:ته داری پنکیکامو خراب میکنی.
که از پذیرایی یه صدایی داد زد:تهیونگ بیا بریم الان دخترا میرسن.
یوجون بود.به تهیونگ گفتم:ته برو.بدو.
تهیونگ گفت:میرم ولی حسابشو شب پس میدی.فعلا...خدافظ.(اهم...اهم)
گفتم:باشه میبینیم.خدافظ.
رفت و من ادامه دادم و پنکیکا رو درست کردم.رفتم و با عجله یه لباس ساده و تقریبا خونگی پوشیدم (اسلاید دوم) و یه میکاپ ریز زدم (اسلاید سوم).هایجین هم یه لباس خونگی مثل من پوشید (اسلاید چهارم) و میکاپ کرد (اسلاید پنجم) و حالا هردومون حاضر بودیم.بعد از ده دقیقه،صدای زنگ در اومد.انگار همشون باهم هماهنگ کرده بودن که یدفه بیان.گفتم:سلام دخترا خوش اومدین.
آیرین گفت:آیی...خدااا بالاخره داری دوباره با عشقت ازدواج میکنی.خیلی برات خوشحالم.
گفتم:ممنون منم خیلی ذوق دارم.بیاید تو دیگه.
همشون اومدن توی خونه و رفتم یکم آبمیوه آوردم و پنکیکا رو هم آوردم.خوردن.بعدش ویکی گفت:داماد کجاس پس؟
گفتم:اونو دیگه فردا میبینید.امشب کار داشتن با یوجون رفتن بیرون.
لیزی گفت:چه کاری؟
گفتم:مربوط به کاره.
چورونگ گفت:از همین شبه اول عروس و تنها گذاشته؟
گفتم:وایی بسه دیگه چقد فوضولی میکنید.اون با یوجون و اعضا خودشون یه پارتی داشتن مثل ما.
یوآ گفت:ببین نکنه تو پارتی ازین دخترای رقصنده بیارن.
گفتم:وای یوآ این چه حرفیه بابا.اوففف...اصن مگه شما برای انتخاب مدل مو و اینجور چیزا نیومدید؟پس همون کارا رو انجام بدید.
با کلافگی رفتم تو آشپزخونه که لیوان ها رو ببرم ولی فکرم هنوز پیشه حرف یوآ بود.نباید جدیش میگرفتم ولی چرا ذهنمو درگیر کرده.
گفتم:آره ولی به تو نمیدم.
گفت:چرا؟
گفتم:چون مال مهموناس.
گفت:لطفااا
کلافه برگشتم سمتش و اونم دوتا دستاشو به اوپن تکیه داد و گفتم:ته داری پنکیکامو خراب میکنی.
که از پذیرایی یه صدایی داد زد:تهیونگ بیا بریم الان دخترا میرسن.
یوجون بود.به تهیونگ گفتم:ته برو.بدو.
تهیونگ گفت:میرم ولی حسابشو شب پس میدی.فعلا...خدافظ.(اهم...اهم)
گفتم:باشه میبینیم.خدافظ.
رفت و من ادامه دادم و پنکیکا رو درست کردم.رفتم و با عجله یه لباس ساده و تقریبا خونگی پوشیدم (اسلاید دوم) و یه میکاپ ریز زدم (اسلاید سوم).هایجین هم یه لباس خونگی مثل من پوشید (اسلاید چهارم) و میکاپ کرد (اسلاید پنجم) و حالا هردومون حاضر بودیم.بعد از ده دقیقه،صدای زنگ در اومد.انگار همشون باهم هماهنگ کرده بودن که یدفه بیان.گفتم:سلام دخترا خوش اومدین.
آیرین گفت:آیی...خدااا بالاخره داری دوباره با عشقت ازدواج میکنی.خیلی برات خوشحالم.
گفتم:ممنون منم خیلی ذوق دارم.بیاید تو دیگه.
همشون اومدن توی خونه و رفتم یکم آبمیوه آوردم و پنکیکا رو هم آوردم.خوردن.بعدش ویکی گفت:داماد کجاس پس؟
گفتم:اونو دیگه فردا میبینید.امشب کار داشتن با یوجون رفتن بیرون.
لیزی گفت:چه کاری؟
گفتم:مربوط به کاره.
چورونگ گفت:از همین شبه اول عروس و تنها گذاشته؟
گفتم:وایی بسه دیگه چقد فوضولی میکنید.اون با یوجون و اعضا خودشون یه پارتی داشتن مثل ما.
یوآ گفت:ببین نکنه تو پارتی ازین دخترای رقصنده بیارن.
گفتم:وای یوآ این چه حرفیه بابا.اوففف...اصن مگه شما برای انتخاب مدل مو و اینجور چیزا نیومدید؟پس همون کارا رو انجام بدید.
با کلافگی رفتم تو آشپزخونه که لیوان ها رو ببرم ولی فکرم هنوز پیشه حرف یوآ بود.نباید جدیش میگرفتم ولی چرا ذهنمو درگیر کرده.
۱۷.۰k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.