عشق یا نفرت (پارت ۲۷)
آنیا : من میام! این میشه اولین ماموریت من
آنیسا : اگه دوست داری بمـ_ـیری میتونی بیای
آنیا : اوکی دوکی
دامیان : میری ی چیزیت میشه ها!
آنیا : جانههههه
{نویسنده : دوستان عزیز اینجا الان داره رعد و برق میزنه ولی بارون نمیادو من دارم از گرما هلاک میشم 😐}
*خلاصه ..
آنیسا : اماده مردن هستی؟
آنیا : من همیشه اماده مردن بودم!
آنیسا : خیلی تاثیر گذار بود..
داشت بارون میگرفت که یکدفعه یکی از بالا بهشون حمله میکنه و اونا سریع جاخالی میدن
[نویسنده : تو دنیا واقعی هم بارون گرفت 🩵🫠]
آنیا : (خیلی سریع حرکت میکنه.. نمیتونم جا خالی بدم هی باید ی راه دیگه پیدا کنم)
چون که هوا بارونی بود و زمین خیس در همون لحظه آنیا لیز خورد
آنیسا : خاککک
بعدش سریع دوید و دست آنیا رو گرفت و کشیدش اونور
آنیسا : حالت خوبه ؟
آنیا : وقت حرف زدن نداریم جلوتو بپا
آنیسا سریع پرید هوا و دشمنشون به زیر پاهای آنیسا ضربه زد ..
هر لحظه بارون بیشتر میشد و نبرد سخت تر
آنیا : الان ماموریتمون دقیقا چیه؟ باید کارشو تموم کنیم؟
آنیسا : ما نباید کارشو تموم کنیم کار یکی دیگست.. فقط باید مواظب اونی که اونجاست باشیم.. اگه اون گاز سمی منفجر بشه صلحی دیگه بین شرق و غرب وجود نداره!
آنیا بعد از شنیدن این حرف حواسش رو بیشتر جمع کرد
در همون لحظه آنیسا ی صدای آشنایی شنید که باعث شد حواسش پرت بشه و لیز بخوره زمین
آنیسا : پرنسس تیغ ...
یور خنجرش رو در اورد و گفت : اجازه دارم جونتون رو بگیرم؟
🖤: ها چی؟! پرنسس تیغ؟ «دشمنشونه»
بارون نبرد رو سخت تر میکرد اما آنیسا و یور و آنیا که دست به دست هم داده بودن یکی از قویترین گروه ها رو ساخته بودن
آنیسا : من گاز سمی رو میرم خنثی کنم! وقت زیادی نمونده
رعد و برق که میزد ممکن بود به بمب گاز سمی بخوره و منفجر بشه
آنیسا : وای نه! (یعنی مجبورم از آخرین قدرتم استفاده کنم؟ .. تا حالا نتونستم.. امیدوارم موفق بشم !)
آنیسا بعد از کلی تلاش نتونست از اون قدرتش برای اولین بار استفاده کنه و آنیا که داشت میجنگید نتونست خوب جا خالی بده و افتاد زمین و درست همون لحظه یک رعد و برق درست کنار گاز سمی زد و..
.
.
.
.
.
خماری؟ 🥴🩶
آنیسا : اگه دوست داری بمـ_ـیری میتونی بیای
آنیا : اوکی دوکی
دامیان : میری ی چیزیت میشه ها!
آنیا : جانههههه
{نویسنده : دوستان عزیز اینجا الان داره رعد و برق میزنه ولی بارون نمیادو من دارم از گرما هلاک میشم 😐}
*خلاصه ..
آنیسا : اماده مردن هستی؟
آنیا : من همیشه اماده مردن بودم!
آنیسا : خیلی تاثیر گذار بود..
داشت بارون میگرفت که یکدفعه یکی از بالا بهشون حمله میکنه و اونا سریع جاخالی میدن
[نویسنده : تو دنیا واقعی هم بارون گرفت 🩵🫠]
آنیا : (خیلی سریع حرکت میکنه.. نمیتونم جا خالی بدم هی باید ی راه دیگه پیدا کنم)
چون که هوا بارونی بود و زمین خیس در همون لحظه آنیا لیز خورد
آنیسا : خاککک
بعدش سریع دوید و دست آنیا رو گرفت و کشیدش اونور
آنیسا : حالت خوبه ؟
آنیا : وقت حرف زدن نداریم جلوتو بپا
آنیسا سریع پرید هوا و دشمنشون به زیر پاهای آنیسا ضربه زد ..
هر لحظه بارون بیشتر میشد و نبرد سخت تر
آنیا : الان ماموریتمون دقیقا چیه؟ باید کارشو تموم کنیم؟
آنیسا : ما نباید کارشو تموم کنیم کار یکی دیگست.. فقط باید مواظب اونی که اونجاست باشیم.. اگه اون گاز سمی منفجر بشه صلحی دیگه بین شرق و غرب وجود نداره!
آنیا بعد از شنیدن این حرف حواسش رو بیشتر جمع کرد
در همون لحظه آنیسا ی صدای آشنایی شنید که باعث شد حواسش پرت بشه و لیز بخوره زمین
آنیسا : پرنسس تیغ ...
یور خنجرش رو در اورد و گفت : اجازه دارم جونتون رو بگیرم؟
🖤: ها چی؟! پرنسس تیغ؟ «دشمنشونه»
بارون نبرد رو سخت تر میکرد اما آنیسا و یور و آنیا که دست به دست هم داده بودن یکی از قویترین گروه ها رو ساخته بودن
آنیسا : من گاز سمی رو میرم خنثی کنم! وقت زیادی نمونده
رعد و برق که میزد ممکن بود به بمب گاز سمی بخوره و منفجر بشه
آنیسا : وای نه! (یعنی مجبورم از آخرین قدرتم استفاده کنم؟ .. تا حالا نتونستم.. امیدوارم موفق بشم !)
آنیسا بعد از کلی تلاش نتونست از اون قدرتش برای اولین بار استفاده کنه و آنیا که داشت میجنگید نتونست خوب جا خالی بده و افتاد زمین و درست همون لحظه یک رعد و برق درست کنار گاز سمی زد و..
.
.
.
.
.
خماری؟ 🥴🩶
۴.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.