.
.
همه جای تاریخ پای علی در میان است...
شعر فوقالعاده آقای برقعی وصف لیلة المبیت
.
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد
.
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب
.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
.
مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر
.
تا خود صبح خطر دور و برش میرقصید
تیغ عریان شده بالای سرش میرقصید
.
مرد آن است که تا لحظه آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
.
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی
.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
.
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
.
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیه ترس برای چه کسی نازل شد
.
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
.
عنکبوت آیهای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
.
یازده قرن به دل سوختهام میدانی
مُهر وحدت به لبم دوختهام میدانی
.
باز هم یک نفر از درد به من میگوید
من زبان بستهام و خواجه سخن میگوید
.
من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لبزده خون میخورم و خاموشم
.
طاقتآوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
همه جای تاریخ پای علی در میان است...
شعر فوقالعاده آقای برقعی وصف لیلة المبیت
.
شب همان شب که سفر مبدأ دوران میشد
خط به خط باور تقویم مسلمان می شد
.
شب همان شب که جهانی نگران بود آن شب
صحبت از جان پیمبر به میان بود آن شب
.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
.
مرد مردی که کمر بسته به پیکار دگر
بی زره آمده در معرکه یک بار دگر
.
تا خود صبح خطر دور و برش میرقصید
تیغ عریان شده بالای سرش میرقصید
.
مرد آن است که تا لحظه آخر مانده
در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده
.
گر چه باران به سبو بود و نفهمید کسی
و محمد خود او بود و نفهمید کسی
.
در شب فتنه شب فتنه شب خنجرها
باز هم چاره علی بود نه آن دیگرها
.
دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند
جان پیغمبر خود را سپر خود کردند
.
بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد
آیه ترس برای چه کسی نازل شد
.
بگذارید بگویم خطر عشق مکن
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
.
عنکبوت آیهای از معجزه بر سر در دوخت
تاری از رشته ایمان تو محکمتر دوخت
از شب ترس و تبانی چه بگویم دیگر؟!
از فلانی و فلانی چه بگویم دیگر؟!
.
یازده قرن به دل سوختهام میدانی
مُهر وحدت به لبم دوختهام میدانی
.
باز هم یک نفر از درد به من میگوید
من زبان بستهام و خواجه سخن میگوید
.
من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم
مُهر بر لبزده خون میخورم و خاموشم
.
طاقتآوردن این درد نهان آسان نیست
شِقْشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست
۷۷۶
۰۳ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.