[پسر شیطانی]
[پسر شیطانی]
پارت اول☆
از زبان راوي:
روزی پسری به اسم تانجیرو برای فروش ذغال به شهر رفت و تمام ذغال هایش را فروخت ولی موقع برگشت شب شده بود چون فروش ذغال طول کشیده بود
از زبان تانجیرو:
فروش ذغال طول کشید بخاطر همون شب شده بود و مردی مهربان به من گفت که شب ها شیاطین بیرونن و خطر ناک است و آن شب به من جای داد ، دیگه صبح شده بود و من داشتم به خونه برمیگشتم
از زبان راوی:
دیگه صبح بود و تانجیرو داشت به خونه برمیگشت اما وقتی رسید به خونه دید که تمام خانواده اش مرده اند ولی تانجیرو فهمید که خواهرش داره نفس میکشه و با چشمای گریان خواهرش را به سمت شهر میبرد تا او را به دکتر ببرد
از زبان تانجیرو:
وقتی رسیدم دیدم که اعضای خانوادم مرده اند ولی خواهرم نفس میکشید منم خیلی سریع خواهرم را برداشتم و به سمت شهر بردم ولی در راه
خب بچه ها اینم از رمان امید وارم خوشتون اومده باشه😊
اگه خوب بود 😍
اگه بد بود😩
اگه نظر ها زیاد باشه پارت های بعدی هم میزارم
پارت اول☆
از زبان راوي:
روزی پسری به اسم تانجیرو برای فروش ذغال به شهر رفت و تمام ذغال هایش را فروخت ولی موقع برگشت شب شده بود چون فروش ذغال طول کشیده بود
از زبان تانجیرو:
فروش ذغال طول کشید بخاطر همون شب شده بود و مردی مهربان به من گفت که شب ها شیاطین بیرونن و خطر ناک است و آن شب به من جای داد ، دیگه صبح شده بود و من داشتم به خونه برمیگشتم
از زبان راوی:
دیگه صبح بود و تانجیرو داشت به خونه برمیگشت اما وقتی رسید به خونه دید که تمام خانواده اش مرده اند ولی تانجیرو فهمید که خواهرش داره نفس میکشه و با چشمای گریان خواهرش را به سمت شهر میبرد تا او را به دکتر ببرد
از زبان تانجیرو:
وقتی رسیدم دیدم که اعضای خانوادم مرده اند ولی خواهرم نفس میکشید منم خیلی سریع خواهرم را برداشتم و به سمت شهر بردم ولی در راه
خب بچه ها اینم از رمان امید وارم خوشتون اومده باشه😊
اگه خوب بود 😍
اگه بد بود😩
اگه نظر ها زیاد باشه پارت های بعدی هم میزارم
۱.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.