رمان گرگینه من

p¹⁵

بعد جنگی بین خون آشام ها و گرگینه ها راه افتادن ¹⁴ سالم بود کوک رو برداشتم و فرار کردم...از اون موقع دنبالمونن ولی پیرامون نکردن...
ات : اووو چه جالب...راستی پدر هاتون مقام داشتن؟!
کوک : مقام؟! خنده
ته : اونا هردو پادشاه بودن
ات : اووو....شما دوتا چرا هم رو نکشیدید؟!
(آخه خواهر من سواره می‌پرسی ؟! ناسلامتی برادران😐)(ولی خداوکیلی چه رمان باحالی رو نوشتم دوتا برادر ی زن گرفتن😂🤧)
ته : ما باهم برادریم ...کوک رو به حدی دوست دارم که فک نمیکنم همچین اندازه ای وجود داشته باشع
کوک : ته تنها کسی هس که تو این ¹³⁹⁰ سال ازم مراقبت کرده:) ...ممکن نیس بکشمش
ته : خب حالا تو از قانونا بگو
کوک : اوک...
دیدگاه ها (۲)

رمان گرگینه من

رمان گرگینه من

چقد؟!

خب عسلا الان اومدیم مهمون خونه ی عمم و من تو اتاق داشتم برات...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط