چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁵
وقتی به پسرک رسید انتظار هرچیزی رو داشت جز چشمای اشکیش!
بازوشو گرفت و محکم بغلش کرد.
با بغض نالید: و..ولم کنننن.
جونگکوک سفت چسبیدش و به صورت اشکیش نگاه کرد: ببینمت عروسک..؟ داری گریه میکنی؟ هی جوجه من شوخی کردم!
میدونست این همه حساسیت به خاطر حاملگیشه. پسرک حرف داشت. یه عالمه حرف نگفته..اما روش نمیشد به زبون بیارش.
کوک به ذهنش نفوذ کرد و تمام حرفای نگفته شو شنید..براید بغلش کرد و بدون حرف، وارد حیاط عمارت شد.
در حالی که دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرده بود، اشکایی که دست خودش نبود دونه دونه پایین میریختن. با احساس کرختی عجیبی و سنگین بودن سرش، قبل از گفتن"جونگکوک، حالت تهوع دارم"، کاملا غیر ارادی چشماش سیاه شد و از هوش رفت!
جونگکوک با تعجب ایستاد. امگاش خیلی نازک نارنجی بود!
وارد یکی از اتاق ها شد و بدن سبکش و روی تخت گذاشت. دست گذاشت روی پیشونیش، تب داشت. لباساشو با یه لباس های راحت عوض کرد و مشغول زنگ زدن به فرد مورد نظرش شد..
...
سرد بود. تشنه اش بود. برای چند لحظه حس کرد شاید مرده! اما وقتی چشمای بیجونش رو باز کرد و جونگکوک رو بالای سرش دید، حرفش و پس گرفت. با لبای خشک زمزمه کرد: آ..آب..
کوک دستش رو پشت کمرش گذاشت تا کمی بلند شه بعد لیوان اب رو به لباش رسوند.
حالا که تشنگیش رفع شده بود، تازه متوجه خودش شد. دست و پاهاش سر بودن و گز گز میکردن. بدنش کوره اتیش بود و از یه طرف، سردش بود. اصلا جون نداشت و درد کمی هم توی نافش داشت.
جونگکوک دستمال رو دوباره خیس کرد و بعد چکوندن آبش، روی پیشونی داغش گذاشت.
پتو رو روی بدنش بالاتر کشید و با غرغر شروع به سرزنشش کرد: هاشش الهه ماه..تو عقل نداری جوجه؟ نگاه کن چه به روز خودت آوردی! اخه توی این هوای سرد کی زیر بارون میمونه..؟ اونم کی؟ تو! تو که بدنت حساسه و استراحت مطلقی..! من نمیدونم دیگه با..
با بیجونی وسط حرفش پرید: جونگو..؟ د..دستم و بگیر..حس میکنم..دا..دارم میمیرم..
با اعصبانیت، دستش و گرفت و گفت: مرض..
در حالی که جونگکوک رو خوب نمیدید-به خاطر سرگیجه اش-گفت: کجاییم..؟
نفس عمیقی کشید و با تحکم گفت: خونمون..
فشاری به دستش وارد کرد و با اعصبانیت و ناراحتی کمی صداشو بالا برد: جیمین..تو از اون لیوان شیری که سولهی اورده بود خوردی..اره؟
بدون گفتن چیزی، فقط به چشمای جونگکوک نگاه کرد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁵
وقتی به پسرک رسید انتظار هرچیزی رو داشت جز چشمای اشکیش!
بازوشو گرفت و محکم بغلش کرد.
با بغض نالید: و..ولم کنننن.
جونگکوک سفت چسبیدش و به صورت اشکیش نگاه کرد: ببینمت عروسک..؟ داری گریه میکنی؟ هی جوجه من شوخی کردم!
میدونست این همه حساسیت به خاطر حاملگیشه. پسرک حرف داشت. یه عالمه حرف نگفته..اما روش نمیشد به زبون بیارش.
کوک به ذهنش نفوذ کرد و تمام حرفای نگفته شو شنید..براید بغلش کرد و بدون حرف، وارد حیاط عمارت شد.
در حالی که دستاشو دور گردن جونگکوک حلقه کرده بود، اشکایی که دست خودش نبود دونه دونه پایین میریختن. با احساس کرختی عجیبی و سنگین بودن سرش، قبل از گفتن"جونگکوک، حالت تهوع دارم"، کاملا غیر ارادی چشماش سیاه شد و از هوش رفت!
جونگکوک با تعجب ایستاد. امگاش خیلی نازک نارنجی بود!
وارد یکی از اتاق ها شد و بدن سبکش و روی تخت گذاشت. دست گذاشت روی پیشونیش، تب داشت. لباساشو با یه لباس های راحت عوض کرد و مشغول زنگ زدن به فرد مورد نظرش شد..
...
سرد بود. تشنه اش بود. برای چند لحظه حس کرد شاید مرده! اما وقتی چشمای بیجونش رو باز کرد و جونگکوک رو بالای سرش دید، حرفش و پس گرفت. با لبای خشک زمزمه کرد: آ..آب..
کوک دستش رو پشت کمرش گذاشت تا کمی بلند شه بعد لیوان اب رو به لباش رسوند.
حالا که تشنگیش رفع شده بود، تازه متوجه خودش شد. دست و پاهاش سر بودن و گز گز میکردن. بدنش کوره اتیش بود و از یه طرف، سردش بود. اصلا جون نداشت و درد کمی هم توی نافش داشت.
جونگکوک دستمال رو دوباره خیس کرد و بعد چکوندن آبش، روی پیشونی داغش گذاشت.
پتو رو روی بدنش بالاتر کشید و با غرغر شروع به سرزنشش کرد: هاشش الهه ماه..تو عقل نداری جوجه؟ نگاه کن چه به روز خودت آوردی! اخه توی این هوای سرد کی زیر بارون میمونه..؟ اونم کی؟ تو! تو که بدنت حساسه و استراحت مطلقی..! من نمیدونم دیگه با..
با بیجونی وسط حرفش پرید: جونگو..؟ د..دستم و بگیر..حس میکنم..دا..دارم میمیرم..
با اعصبانیت، دستش و گرفت و گفت: مرض..
در حالی که جونگکوک رو خوب نمیدید-به خاطر سرگیجه اش-گفت: کجاییم..؟
نفس عمیقی کشید و با تحکم گفت: خونمون..
فشاری به دستش وارد کرد و با اعصبانیت و ناراحتی کمی صداشو بالا برد: جیمین..تو از اون لیوان شیری که سولهی اورده بود خوردی..اره؟
بدون گفتن چیزی، فقط به چشمای جونگکوک نگاه کرد.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.