رمانتمنا

#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته.
تهیه کننده :حسین حاجی جمالی
#قسمت_اول

تمنا مادر بیا این ظرفا رو ببر دم حوض بشور تا نوبتمون نگذشته.
دست از دوختن دکمه مانتوم برداشتم نگاهی به مادرو بعدم به سبد ظرفا کردم
همیشه از این قسمت کار خونه بدم میومد چون مجبور بودم برم تو حیاط و جلوی نگاه هرزه و کثیف پسرای همسایه ظرف بشورم هرکدومشون بهم یه تیکه بندازن.
ولی خوب چاره‌ای نبود بیچاره مادرم پاهاش درد میکرد و توان حرکت کردن نداشت بس که تو خونه‌های مردم کار کرده بود و رخت شسته بود... بیچاره پدرم هم بنا بود و یه بنای روزمزد که درآمد ماهیانه اش اگه خودشو توی یه ماه میکشت به زور به 300 هزار تومن میرسد که اونم نصفش میرفت پای کرایه یه اتاق دوازده متری که از وقتی چشم باز کردم و خودمو شناختم ما اونجا زندگی میکردیم بغل گوش یه سری ارازل اوباش و دزدو قاچاقچی و معتاد.... و نصف پولم میرفت پای خرج داروهای گرون قیمت. بابا و مامان هردوتاشون مریض بودن و از دست من هیچ کاری برنمی اومد یعنی بابام
نمی ذاشت که کار کنم همیشه وقتی بهش میگفتم:
-بابا بذار منم برم سرکار
میگفت:
- هنوز من و مادرت نمردیم که دختر جوونمون بخواد بره پیش هزارتا مرد غریبه کار کنه.. دختر تو جوونی بروروداری چطوری بفرستمت پیش اینهمه گرگ...
- تمنا...تمنا...
با صدای مامان که اسمم رو صدا کرد دوباره به خودم اومدم و رفتم سمت سبد ظرفا و چادرمو سرکردم محکم به کمرم گره زدم که از سرم نیوفته یه دسته از موهام از زیر روسری اومده بیرون ، اونا رو دوباره مرتب کردم زیر روسری قایمشون کردم. سبد ظرفارو برداشتم و از در رفتم بیرون...
به دورتا دور حیاط نگاه کردم هرکی مشغول یه کاری بود بچه ها داشتن وسط حیاط توپ بازی میکردن..کلی سرو صدا راه انداخته بودن زنای همسایه‌ام طبق معمول در حال غیبت کردن بودن و پسرای لات و لوتم دور هم جمع شده بودن و معلوم نبود داشتن نقشه چه کاره خلافی رو میکشیدن ...از پله ها اومدم پایین سرمم تا اونجایی که می تونستم انداختم پایین داشتم از جلوی زری خانوم و نازی خانوم رد میشدم که با صدای زری خانوم وایستادم
زری خانوم گفت:
-به به سلام تمنا خانوم
نگاش کردم از اون فضولای محل بود که باید سر از هرکاری در میاورد آروم زیر لب گفتم:
-سلام...
اصلا ازش خوشم نمیومد سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم و لی خوب شنیدم که نازی گفت:
-هیششش...دختره انگار از دماغ فیل افتاده ...همچین رفتار میکنه انگار لای پر قو بزرگ شده... آخه یکی نیست بهش بگه بدبخت گدا تو دختر ممد بنایی... نه دختر فلانو دوله و دوتاشون زدن زیر خنده.
دیدگاه ها (۱۴)

#رمان_تمنانویسنده: #بیسان_تیتهتهیه کننده:حسین حاجی جمالی#قسم...

یه داستان آموزندهراحت آبرو نبرید...... تهیه کننده:حسین حاجی ...

رمان تمنا نویسنده:بیسان تیتهاگه تونستید دنبال کنید خیلی قشنگ...

یکی داشت می رفت ....پایش به سکه ای خورد. فکر کرد سکه طلاست.....

🖤مافیای من🖤

# اسیر _ ارباب PART _ 2 لئونارد: از حموم اومدم بیرون و سمت ک...

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط